گردانهای دیگه در حال عقبنشینی بودند و بسیاری از فرماندهان اونا کشته شده بودند. در همین حال خمپارهای به خودروی فرمانده تیپ اصابت کرده و او به همراه بیسیم چی، محافظ و رانندهاش کشته شدهاند! با شنیدن این خبر، از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم! سرباز وظیفه «عبدالسلام یعقوب» که رانندهام بود، به من گفت: «قربان! ایرانیها به نزدیکی مقر ما رسیدهاند.»
ـ سرباز به دست من شلیک کن!
گلوله در استخوان دستم نشست و خون فواره زد. حق قانونی فرار رو پیدا کرده بودم؛ برای همین سوار خوردو شدم و راننده با سرعت به سمت پشت جبهه حرکت کرد.