#تمام_دنیای_من
در تمام مدت فعالیتش عرق از سر و رویش می بارید؛ انگار در حمامی باشد که بخارِ به وجود آمده در آن به بالاترین حد خود رسیده است. مدتی بود که از عزیزانش خبر نداشت. شرایط جسمی و روحی سختی داشت. روز به روز بر تعداد بیماران افزود می شد؛ تا اینکه چند روز پیش، مادرش که نگرانی در صدایش موج می زد زنگ زد و گفت: زینب جان دوست ندارم این خبر را بگویم؛ ولی ترسیدم وقتی بیایی و قضیه را بفهمی ناراحت بشوی که چرا چیزی نگفته ام؟! چند وقت پیش همسرت آمد بچه را پیش ما گذاشت و به مأموریت رفت. الان مدت طولانی است که غیبش زده است و گوشی اش خاموش است.
اضطراب در صدایِ مادر پیدا بود. از شدت ناراحتی، صدایش همچون امواج نامنظم موسیقی به لرزش درآمده بود و با لحنی شماتت آمیز ادامه داد: گم وگور شده و معلوم نیست کجاست؟! دیگر سر کارش هم نمی رود؛ حتی برای تدریس دانشگاه نرفته است. با اینکه عضو هیئت علمی دانشگاه است؛ هیچوقت تو جلسات شرکت نمی کند. همه پشت سرش حرف می زنند که از ترس کرونا هیچ جا نمی رود و خودش را مخفی کرده است.
عرق هایی که تنش را در آغوش گرفته بودند یخ کرد. دستانش شروع به لرزیدن کرد. نزدیک بود گوشی از دستانش بیفتد؛ ولی برای اینکه مادر را آرام کند گفت: مامان خوشگلم این که نگرانی ندارد. شاید مدت زمان مأموریتش بیشتر شده است و مجبور بوده آنجا گوشی اش را خاموش کند. ان شاءالله به زودی پیدایش می شود. ببخش که همه زحمات دخترِ پردردسرت برای توست. دوستت دارم از راه دور می بوسمت دعایم کن.
تمام آن چیزهایی که به مادرش گفت، فقط برای حفظ ظاهر بود والّا درونش طوفانی برپا شده بود. سابقه نداشت محسن مأموریتش بیشتر از زمانی شود که مشخص شده بود. شروع به تماس های مکرر به جاهای مختلف کرد؛ امّا خبری هر چند کوچک نیز به دست نیاورد.
با همه دغدغه هایش؛ ولی با شور و عشق به کارش ادامه داد. تا اینکه غروب یک روز دلگیر، که از پنجره به محو شدن روشنایی در افق نگاه می کرد، تب بالا و بی حالی شدیدی به سراغش آمد.
حالا خودش کنار بیمارانی بستری بود که قبلا شبانه روز در خدمت آن ها بود. همه احوالش را تلفنی می پرسیدند؛ امّا هنوز هم خبری از همسرش نبود! به خاطر همین از لحاظ روحی هم ضعیف شده بود تا اینکه بعد از مدتی همسرش به بیمارستان آمد و با دادن شربتی به او و بقیه بیماران کرونایی، حال همگی رو به بهبودی رفت.
شور و شعفی وصف ناپذیر در دل و جان زینب به وجود آمده بود در حالیکه از دیدن همسرش و پی بردن به این ماجرا چشمانش از شادی می درخشید با لحنی دلبرانه و زیبا خطاب به همسرش می گوید: محسن جان دارو را خودت درست کرده ای؟ شوهرش که زیر چشمانش گود افتاده و کبود شده بود، چین به کناره های چشمش می افتد.
#همسرداری
#داستانک