واقعا دیگر وقتش بود، احساس نیاز می کردم، شرایط را داشتم، یکی در میان داشتم، همین هم خوب بود، من که بیشتر از این نمیتوانم واجد شرایط شوم، همین است که هست؛
خانواده و مخصوصا پدر، همش می گوید: درست را بخوان و به یک کار مطمئن تر برس، بعد...، شاید هم به خاطر خرج و درد سر های ازدواج، میخواهد فرار کند، ولی چند سال دیگر هم خبری نمیشود که بیخود صبر کنیم و فرار، به علاوه مگر خود پدرم یا اصلا خودِ پدر زنِ آینده، چطور ازدواج کردند، چراغ جادو در دست، رفتند خواستگاری؟ که زنشان را بهشان دادند؟ خوب معلوم است که نه، جوان، اولش همین است دیگر؛
هر بار که این هارا به پدر میگویم، سرش را میبرد در کار خودش و حرف هایم را انگار از من میگیرد و با چیز دیگری عوض میکند، و در نهایت باز هم حرف خودش را میزند.
امروز قرار است با یکی از دوستانِ پدرم صحبت کنم که او واسطه شود، امیدوارم این یکی دیگر جواب دهد.[1]
[1] http://www.porseman.org/q/vservice.aspx?logo=images/right.jpg&id=101311