آهسته و مرموز نزدیک شد و کنارم نشست. با صدایی ضعیف، در حالی که دستش لرزش داشت گفت: «آجی دوست دانشگاهم یادته؟ همون که برای جشن عقدم آمده بود شهرمان؟»، «بله. فلانی را می گویی. گفتی ماه دیگر جشن ازدواجشان است. می خواهی بروی آن استان و من باید مجوزت را بگیرم؟» «نه نه! یک هفته است، آن نشده. ببین عکس پروفایل خواهرش تصویر سیاه است.
گروه خانوادگیشان هم عضوم کرده، همه عکس پروفایل ها مشکی شده؟ یعنی چی شده؟». «چیزی نشده. مشکی که خواهرم این روزها مد است و به قول جوانک های امروزی رنگ عشقه. این هم شد دلیل. حتما کمپینی چیزی، نهایت پیرمردی پیرزنی از فامیلشان فوت کرده. خدا رحتمش کند. حالا چرا نگرانی؟ خودش نیست چرا ازخواهرش سوال نمی کنی؟ ».
رفت و بعد از چند دقیقه دستمال به دست و اشک ریزان برگشت، نمی توانست صحبت کند به زحمت گفت:«آجی، خواهرش میگه نامزد دوستم فوت کرده». «پناه بر خدا. یعنی چی؟ مگه متولد هفتاد و دو نبود؟ حالا مطمئنی؟ تصادف کرده؟» «با هق هق عجیبی گفت؛ نه شب خوابیده. توی خواب سکته کرده. صبحم دیگه بیدار نشده». هضمش برای ما هم خیلی سخت بود. آن قدر بی قراری کرد که در عرض چند دقیقه همه اعضای خانواده خبر دار شدند.
بعد از سکوت تلخی هر کسی از جمع چیزی گفت: «حیف. بیا حالا این همه غصه بخورید. ارشدش را تمام کرد و رفت سربازی هنوز نیامده این هم شد سرنوشتش. خوشبختی که به تحصیل و کار نیست».
«چقدر وحشتناک. امروز نامزد باشی و نازنین. یک شبه بشوی بیوه». «کار خداست چه می شود کرد؟ حالا فرض کن یک عمر سختی و بد بختی می کشید و بعد همه آرزوی مردنش را کنند و گوشه خانه سالمندان دق مرگ می شد. خوب بود؟ خدا رحمتش کند عزیز مرد»، «بیچاره نامزدش. چه حرف هایی که باید تحمل کند و خدا می داند چه سرنوشتی خواهد داشت. بنده خدا دق می کند» « راهی است که همه می روند به فرموده مولا علی علیه السلام :ناراحتی ندارد دوستت بر نمی گردد تو می روی پیشش»
«از نشانه های آخر الزمان مرگ جوان هاست» «بیچاره مادرش. چه می کند با داغ تک پسرش. خواهر هایش را بگو. یک شبه پیر می شوند». فقط سکوت کرده بودم، دلم نمی خواست حرفی بزنم ولی «حیف از خودش. مولایش مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را ندیده رفت. فرصتش تمام شد. با اعمالش تنها شد. امان از این تنهایی»