#بی_آنکه_دیرتر_آمد# قسمت_دوم
من در دهی که اهل تسنن هستند به دنیا آمده و بزرگ شدم.
دِه ما بعد از صحرا به آب و علف قَرار گرفت، کار ما بچهها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن خبر آمدن آنها از مردم آباد خبر رسانی کنیم.
یک روز شنیدم که کاروانی تا ظهر به ده میرسد. سراغ احمد رفتم، احمد گفت عالی شد! میتوانیم چند سکهای گیر بیاوریم.
از ده بیرون رفتیم.
ساعتها راه رفتیم، بیآنکه غبار کاروانیان را ببینیم. احمد گفت: جز خاک چیزی نمیبینی.
به دورترین تپه اشاره کردم و گفتم تا آنجا برویم، اگر خبری نبود بر میگردیم.
به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم اما نه غبار کاروانی، نه حتی یک درخت!
اوج گرما بود. نه ناتی بود و نه آبی. داغی شن در بدنم پخش شد.
گفت: بسوز که هر چه میکشم از توست. گفتم: تو...
گفت: یربیاییم. یقیناً دستم را چسبید. هردو به پایین تپه غلتیدیم. سرم به جایی خورد و هیچ نفهمیدم. به هوش آمدم بر شانه احمد بودم. دولا راه میرفت. و پا بر زمین میکشید.
گفتم حلالم کن. گفت: طاقت بیاور. مرگ پیش رویم بود... اگر خوراک گرگها شویم... گریهاش گرفت.
گفت: بیا توسل کنیم.
گفتم: توسل! کارمان تمام است. گفت: نا امید نباش. خدا ارحم الراحمین است.
احمد گریان گفت: خدایا به عزت رسولالله ﷺ ما را نجات بده.
اما بالاخره احمد هم از صدا افتاد. این آخرین غروب زندگی ماست. چه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال به نظرم رسید. اگر مؤمنتر از این بودم، اگر منتظر سن تکلیف نمیشدم که برای رفع تکلیف نماز بخوانم...
ادامه دارد...