#و آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_سوم
من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام پس چطور باید توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد...
درد دل گفتم یا الله العفـــــو العفـــــو
ناگهان بر تپه ای دو سیاهی دیدم دقیق تر شدم نه این سراب نیست سیاهی ها به سمت ما آمدند! چشمانم را بستم و باز نگاه کردم نه سراب نیستـــــ. هرچہ پیش تر مے آندند بزرگتر میشدند باید احمد را هم خبر ڪنم اگر او هم آنها را ببیند پس حتماً واقعی هستند و نجات پیدا میکنیمـ
بعد از چندے متوجه سایه سواران شدم که بالای سر ما ایستاده بودند. یکی از آنها سفید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش بود. از اسب پایین آمدند.
مرد سفید پوش در چند قدمی ما فرشے پهن کرد و مرد دیگر سرِامامہاش را روی شانه انداخت و روبروی ما نشست.
زمزمہ احمد را میشندیم ڪه میگفت:
- نجات پیدا ڪردیم.
مرد جوان گفت:
- عجب صدایی راه انداخته بودید!
صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه درآمده بود..
احمد گفت:
-صدای ما خیـلے هم بالا نبود…
جوان گفت:
-بلند بود و پر سوز…
مگر صداے ما چقدر بلند بوده ڪہ از فاصله های دور آن را شنیده اند..!
#ادامه_دارد