تو خواه پند بگیر خواه ملال
صدای سُر خوردن ماشین و بعد هم کوبیده شدنش به در پارکینگ آمد. بعد هم صدای جعبه دنده و دنده ای که درست جا نرفته بود. مادر در را باز کرد و سوز هوای سرد، به جانمان نشست. سرم را از روی ساک سفرم برداشتم و به پهلو خم شدم تا از لای در، پدر را ببینم که البته نشد. چند بار روی دست منصوره زدم بلکه از خواب بیدار شود اما نشد.
- نمی شه که مرد. خطرناکه
+ خطر چی؟ حالا آپاراتی یک چیزی برای خودش گفته. من هر روز با همین ماشین سر کار می رم ها.
- خب اونم خطرناکه. وسط جاده اگه لاستیکت ترکید می خوای چه کنی؟ زنجیر چرخ هم که نداریم.
+ چقدر ترسو شدی خانم. یک چایی بده بخوریم و بعد ساک ها را می گذارم داخل ماشین و حرکت می کنیم.
- چایی رو چشمم. اما اگر اجازه بدهی ما نیاییم.
+ یعنی چی؟
- جون خودت دست خودته اما جون من و بچه ها نه. وقتی تعمیرکار گفته لاستیک به سیم رسیده و نباید تو جاده باهاش بری، یعنی نباید بریم و خطرناکه.
+ باشه. تو نیا. ولی بچه ها را می برم.
- ای بابا.. حالا بشین چایی بخور یک کم گرم بشی. هوا سرده. ماشین هم که بخاری نداره حسابی یخ زدی.
پدر، بدون اینکه کاپشنش را در بیاورد، نزدیک بخاری نشست. لیوان چایی را از مادر گرفت. نگاهی به من انداخت و گفت: حسابی داره برف می یاد ها سعید . منصوره چه خوابه. بیدارش کن ساک ها را بگذاریم عقب ماشین.
- لااقل یک زنگ به خواهرت بزن اوضاع آنجا را بپرس.
+ می خوای چطور باشه. همه جا برف داره می یاد.
مامان شماره عمه را گرفت و گفت که پدر تصمیم دارد همین امشب راه بیافتد و گوشی را دست پدر داد. مادر، دست من و منصوره را گرفت و داخل اتاق برد و در را قفل کرد. روی تخت دراز کشیدم و به حرفهای مادر فکر می کردم که خوابم برد. فردا صبح که بیدار شدم، برف دیشب نشسته بود و مادر با چشمان قرمز و پف کرده، نگران، پای تلفن نشسته بود. از پدر هیچ خبری نبود!
حضرت عيسى عليه السلام :قَد أبلَغَ مَن وَعَظَ ، وأفلَحَ مَنِ اتَّعَظَ .
آن كس كه اندرز داد، وظيفه ابلاغ را به انجام رساند، و آن كه پند گرفت، رستگار شد.
بحار الأنوار : 73 / 121 / 110