سر کلاس دینی بودیم که معلم با چندتا جعبه خوشگل جایزه اومد داحل و گفت امروز مسابقه داریم، منم سریع خم شدم بند کفشم را محکم بستم تا ایندفعه هم مثل دفعه قبلی خودم توی مسابقه نفر اول برسم خط پایان و ببرم، همینجور که سرم زیر میز بود و مشغول بستن بند کفش، که صدای معلم آمد:
_سوال اول مسابقه: اصول دین چندتاست؟
از همون زیر میز داد زدم هفت تاااا و سریع اومدم بالا!
معلم گفت اشتباه گفتی؛ ولی به تعداد نماز های یومیه است!
گقتم پس ۱۷ تا!!!
گفت وقتت تموم شد، سوال هم خراب کردی! بریم سوال بعد، ۲ تا سوال دیگه مونده. همه بچه ها آماده؛ دستا روی زنگ.
یهو گفتم استاد ببخشید ما که زنگ نداریم!
گفت خب صداشو در بیارید!
_چرا حضرت نوح از هر حیوان دوتا داخل کشتی برد؟
_دررررررررر....
بازم خودم زودتر از بقیه صدای زنک در اوردم.
سریع گفتم واسه اینکه اگر یکی مرد، اون یکی زنده بمونه احتیاطی دوتا برده دیگه!
گفت نه خاک بر سرت مربوط میشه به راز بقا!
گفتم آهان پس یکیشو میخواسته بده شبکه چهار واسه مستند!
دیدم بدجور عصبی شد یه تخته پاک کن پرت کرد سمتم، جا خالی دادم خورد به یوسف
معلم هم خیلی بیخیال رفت سمت تخته و گفت نام پدر یوسف؟
یهو یوسف که دستش از درد تخته پاک کن روی صورتش بود بلند شد گفت : آقا اجازه ؟ یعقوب.
معلم برگشت گفت آفرین پسرم.
یوسف گفت: آقا اجازه؟ بخدا ما کاری نکردیم چرا اسم بابامونو میکشید وسط؟ فردا باید بیارمش مدرسه؟ !!!!
معلم ایندفعه ماژیک پرتاب کرد سمت یوسف
یوسف هم جا خالی داد ولی باز خورد بهش!
معلم با عصبانیت داد زد گفت واقعا احمقید! هنوز نمیدونید اصول دین ۵ تاس! وقتی هم میگم یوسف منظورم حضرت یوسفه! حیووونای نوح هم برید از باباهاتون بپرسید!
با عصبانت ادامه داد مسابقه هم تمومه، جایزه هم نداریم! جایزه ها را هم برداشت که بره بذاره سر جاشون، هممون رو توی کف جایزه گذاشت و رفت.