اخراج فلسفی!
زنگ منطق بود. استاد، اصولِ بدیهی منطق را که پایه علم و فلسفه بود، تدریس کرد: « اجتماع نقیضین محال است». چندوقتی بود دلم میخواست سرحرف را باز کنم و اصول اعتقادی استاد را به چالش بکشم. ناگهان جرقهای، چراغ کَل کَلِ مغزم را روشن کرد.
- استاد به نظرم اجتماع نقیضین اصلا هم محال نیست!
+ یعنی چی؟ این اصل از بدیهیترین اصوله. یعنی چی محال نیست. هر احمقی این رو میفهمه که دو چیز متناقض با هم یه جا جمع نمیشن!
- راستش استاد من خودم قبول دارما! اما یه عده تو تاریخ نشون دادن همینطوری پر از تناقض هستن، یه عده دیگه هم مثل بز اخفش سرشون رو تکون دادن و قبول کردن. و این طوری شد که یه قضیه بدیهی همین طوری کِش پیدا کرده تا حالا.
+ میشه افاضه بفرمایید اون احمقا کی بودن؟
- ببخشید استاد من قصد جسارت ندارم. ولی خوب چون فرمودید منم عرض میکنم خدمتتون!
راستش ما که میگیم روز غدیر پیامبر فرمود: من کنت مولاه فهذا علی مولاه. خوب این یعنی همینطور که پیامبر سرپرست و حاکم مسلمونا بود، بعد از ایشون علی علیه السلام میشن سرپرست و حاکم جامعه. اما بعضیا گفتن کی گفته! ولی یعنی دوست. یه عده علی علیه السلام رو ناراحت کرده بودن، پیامبر ناراحت شدن و گفتن همینطور که من رو دوست دارید، علی علیه السلام رو هم دوست داشته باشید!
همه مثل بچههای خوب همون روز گفتن باشه باشه چشم! اصلا علی علیه السلام رو چشم ما جادارن! بعد همونا هیزم آوردن در خونه علی علیه السلام رو آتیش زدن! بعدم دست بسته بردن مسجد بیعت گرفتن!
آخه موندم دوستی و دشمنی اگه متناقض هستن، چطور یه جا تو قلب اینا جا شدن؟ تازه فهمیدم اجتماع نقیضین محال که نیست، هیچ! اتفاق هم افتاده! البته یه احتمال دیگه هم میدمااا! اینا منافق بودن. آخ آخ نامردای دورو!!
لامصبا نمیدونم اگر پیغمبر میگفت یکی رو دشمن بدونید میخواستن باهاش چکار کنن!!
هیچ کس جرأت نمیکرد حرف بزند. صدای آقای ملازهی با صورت برافروختهاش در کلاس پیچید: بییییییروووون آقا! بیروووون!