«استکان»
مائده مشغول خرید چند دست استکان و ظرف آشپزخانه برای جهیزیه بود.
دست روی گرانترین و شیک ترین جنس مغازه گذاشت. مثل همهی جهزیه مثل تمام این سالها.
مادر هم قیمت برایش مهم نبود مائده بعد از سالها داشت به خانه بخت میرفت تک دختر بود وطبیعتا هرچه میخواست باید برایش فراهم میشد. حساب کتابی کرد و مطمین شد حداقل چهاردست باید بخرد. همینطور که مشغول دیدن بقیه لوازم بود، زنی با صورت رنگ پریده و لباسهای کهنه، وارد شد. کنارش هم دختر نوجوانی بود که ناشیانه، دستی به چهره برده بود زن سر بزیر قیمت چند رقم جنس را پرسید.ناخوداگاه آرام حرف زدنشان نظر مادر مائده را جلب کرد:_مادر من که گفتم اینجا گران است، به جیب ما نمیخورد. بیا برویم مغازه ای که خودم سراغ دارم، همه چیز دارد.
_آخر مادر اینجا چیزهای قشنگتری می آورد مغازهای آقا بیژن، همه چیز قدیمی است اصلا دلم نمی خواهد آنها را به خانه ببرم.
_خب میگویی چه کنم مادر تمام موجودی جیب من، قد نصف خریدمان باقیمتهای این مغازه نمیشود.مادر مائده، مدتها بود دلش می.خواست برای سلامتی فرزندش صدقه ای بدهد تا چشم بد از او دورشود،به ذهنش رسید حالا بهترین فرصت است:خانوم شما هم قصد خرید جهیزیه دارید؟
_بله ولی
دخترچادرمادرش را کشید وبا اشاره به او فهماند که از وضع مالی چیزی بروز ندهد.
_چطور مگر؟
_من میخواهم اینها را بخرم به نظرتان قشنگ است.
_دل دخترک تپید:وای چقدر قشنگ است مامان ببین اینها را میگفتم .
مادر گوشهی لبش را گزید:_خیلی قشنگ است خانم مبارکتان باشد.
دخترها که هردو جهاز میخواستند ازاین فرصت استفاده کردند و دنبال اجناس مورد نیاز در مغازه گشتند. مادر مائده مادر دخترک را به گوشه ای کشاند وگفت:خانم عزیز من دوست دارم برای دخترشما هم بخرم اجازه میدهید؟
_نه چه فرمایشی است خودم میخرم.
_میدانم بزرگوارید اما اجازه میخواهم توفیق این کار را به من بدهید .خوب است بههوای هم دلگرمتر میشوند.راحت تر هم انتخاب میکنند.
..
آن روز مائده ودخترک هردو دست پر از مغازه بیرون آمدند وهردومادر خدارا شکر میکردند. یکی بابت توفیقی که خدا به او داده بود و دیگری بابت لطفی که در حقش شده بود.