بچه ها می گفتند به خاطر شوخی طبعی ام نمی توانم مبلغ موفقی در دانشگاه باشم و دائم توصیه می کردند بی خیال شوم ولی من تصمیم خود را گرفته بودم. رفتم ...
عصر آن روز با بچه های علوم پزشکی، جلسه پرسش و پاسخ داشتیم. سالن پر از دانشجو بود. چند نفر از هیات علمی هم آمده بودند. اولین دانشجو پشت تریبون آمد. پسری مو فرفری، سبزه و بعدها فهمیدم خیلی تخس! با لحنی کاملا جدی پرسید: ببخشید برای بیماری هموروئید، چه ذکری رو توصیه می کنید؟ سالن منفجر شد. اوضاع بدجور برایم به هم ریخته بود و اگر حاضر جوابی ام نبود تمام حرف های بعدی ام بی اثر می شد. پسرک گمان کرده بود نمی دانم هموروئید چیست و پرت و پلا خواهم گفت. خنده ها که پایان یافت همه منتظر جوابم بودند. آرام دهانم را جلوی میکرفون آوردم و با آرامشی مثال زدنی گفتم: «هر بار سر کاسه دستشویی نشستید ده مرتبه بگید: یا رافع البواسیر! بعد اقدام کنید.» سالن دوباره منفجر شد. این بار شدید تر از قبل. پسر جوان ابتداء جا خورد و گیج شد. بعد از چند ثانیه او هم خندید و همان خنده مبنای رفاقت مان شد.
بهروز از آن به بعد تبدیل شد به صمیمی ترین رفیق دانشجویم. هنوز هم گاهی زنگ می زند و سوالات دینی می پرسد. گاهی به شوخی به او می گویم: «رفاقتمون مدیون هموروئیده ها» غش غش می خندد. از همان خنده های آن روز.