مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب حب الحسین
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن توزیع گر وبلاگ توزیع گر پیام رسان

منتظر هستم. از تاریخ 08 اردیبهشت 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن توزیع گر وبلاگ توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 67 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
حب الحسین

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02
در پرونده محرّم

این پرونده را با 802 اثر دیگر آن ببینید

بسم الله الرحمن الرحیم

پروژه حب الحسین


وفاداری به پیمان امام حسین علیه السلام

لیلا خانم که خوشحال از حرکات تازه جنین در شکمش بود دستی بر روی شکمش کشید و نام اورا حسین گذاشت.

اکنون دیگر صدای ضربان قلب حسین کوچولو با یا حسین یا حسین های مادرش یکی شده بود.

موقع  به دنیا آمدن، مامان لیلا کام نوزادش را با تربت امام حسین علیه السلام برداشت.

حالا حسین کوچولو  ششماهی دارد که همراه با مادر به مجالس عزاداری امام حسین علیه السلام می رود و اشک های مادر به حال شش ماهه علی اصغر بر روی صورتش می غلتد و او بیش از پیش حسینی تر می شود.

وقتی آقا حسین پنج ساله لباس مشکی یا حسین را بر تن می کند خود را بیشتر از همیشه نوکر و عزادار امام حسین علیه السلام می داند.

در ۱۵ سالگی با زنجیر زدن در هیئت خود را سینه چاکآقا می کند .

در ۲۵ سالگی پای پیاده در اربعین به زیارت امام حسین علیه السلام می رود و واقعا این چه شوری، چه مهری، چه عشقی، چه راهی است که این چنین همه را به سوی خود می کشاند ......

اکنون او تنها نام حسین را با خود حمل نمی کند بلکه  می کوشد که همواره راه امام حسین علیه السلام را ادامه بدهد می داند که باید نه تنها نماز بخواند، بلکه نمازش را اول وقت بخواند، امر به معروف و نهی از منکر کند، دست نیازمندی را بگیرد و..... آری این پیمان و عشق ومحبتی که از  روز ازل در دلش ایجاد شده برایش مسئولیت آور است درست مثل نامش که حسین است باید تفکر و رفتارش هم حسینی باشد.

مسیحی را چه به امام حسین علیه السلام ؟؟؟

از سروصدای بچه ها در خانه کناریمان معلوم بود که همسایه جدیدی آمده استمن که کنجکاو شدم ببینم همسایه جدیدمان چطور خانواده ای هستند کاسه ای آش برداشتم و به سوی خانه شان رفتم.

دم در با خانمی زیبا رو برخورد کردم که با سلام علیک کاسه آش را به اودادم و گفتم: من همسایه تان هستم خیلی خوش آمدید. اگر کاری دارید کمکتان انجام بدهم. به سختی می توانست فارسی صحبت کند من من کنان گفت: ممنون بفرمایید داخل. من هم که خدا خواسته بودم همراه اووارد حیاط شدم. از کارتون های خالی داخل حیاط میشد فهمید که تقریبا همه چیز را مرتب کرده اند. من هم برای این که تعارفی بزنم؛ گفتم : اگر کاری هست که کمکتان بدهم خانم با لبخندی ملیح پاسخ داد: ممنون کارهایمان تمام شده است اما چند پارچه و پرده هست که خواستیم نصب کنیم اما چارپایه نداریم. به سختی فارسی صحبت میکرد همش ذهنم درگیر بود گفتم: می گویم پسر بزرگم آقا رضا برایتان چارپایه خانمان را بیاورد. قبل از این که فرصت دهم حرفی بزند: گفتم ببخشید فضولی نباشد شما انگار فارسی زبان نبودید؟

گفت: نه خواهش میکنم بله من اصالتا فارسی زبان نیستم من مسیحی هستم و زبان فارسی را بخاطر علاقه یادگرفته ام.

با جمله اینکهمن مسیحی هستم، تکونی خوردم و گفتم: خیلی هم خوب.

زنگی به پسرم رضا زدم تا چارپایه را بیاورد. همین طور که منتظر بودیم دیدم خانم میگوید: ببخشید اینجا مراسم هم هست؟ در دل خودم گفتمحتما مراسمات مسیحی خوشلن را می گوید نکند فکر می کند ما هم مسیحی هستیم !

گفتم: چه مراسمی؟ گفت: خوب مراسم این شب ها دیگه .....

دوباره در دل خودم گفتم نکند مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام را می گوید اما دوباره فکر کردم اما نه این ها را چه به امام حسین این ها که مسلمان نیستند...

گفتم: مگر چهمراسمی است این شب ها ؟

گفت: حتما شوخی می کنید که نمی دانید خوب مراسم عزاداری سرور و سالار شهیدان امام حسین علیه السلام

با نام حسین اشکی در چشمانش حلقه زده بود درست می شد فهمید که چقدر علاقه مند به امام حسین است.

اما مسیحی را چه به امام حسین؟!!!!!!!

صدای یا الله یا الله رضا رشته افکارم را پاره کرد چارپایه را داخل حیاط گذاشت. گفتم: مادر خیر ببینی بیا کمک بده پرده هایش را برایش نصب کنیم.

خانم مسیحی گفت: پرده ها را شوهرم شب که بیاید نصب می کند شما لطفا این پرچم و پارچه ها را به درکوچه و دیوار حیاط نصب کنید.

همین طور بهت زده بودم که چه چیزی می خواهد نصب کند نکند روی پارچه هایش آموزه های مسیحیت باشد. که پارچه ها را یکی پس از دیگری آورد پارچه اول نوشته بود این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست/ این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست.

پرچم بعدی سلام بر امام حسین

پرچم بعدی یا حسین

 پرچم بعدی و...

هر چه بود همه به امامحسین ختم می شد

حال و هوای عجیبی بهم دست داده بود که یک خانواده مسیحی اینچنین حب و عشق امام حسین علیه السلام در دلشان جای دارد.

بغض گلویم را گرفته بود به زور جلوی خودمم را گرفتم و از خانم همسایه خداحافظی کردم و رفتم.

وقتی به خانه رسیدم بغضم ترکید و شروع به گریه کردم و با خودم مرتب زمزمه میکردم واقعا این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست....‌

حب و عشق به امام حسین علیه السلام حتی مسلمان و غیر مسلمان هم نمی شناسد. نیروو کششی است که هر کس را از هر دین وآیینی از هر سلیقه ای به سوی خود می کشاند.

آن شب همراه با  خانم مسیحی به حسینیه برای عزاداری رفتیم چقدر با حس و حال عجیبی برای امام حسین علیه السلام اشک می ریخت. و من فهمیدم چقدر اشتباه فکر میکردم که مسیحی را چه به امام حسین علیه السلام ؟؟؟!

بهترین دکتر

مینا خانم هر دکتری که می رفت دیگر فایده ای نداشت حرف های همه ی خانم دکترا یکی بود.

این جمله را که ازروال طبیعی امکان ندارد باردار بشود؛ مثل پتکی هر دفعه بر سرش فرود می آمد.

اکبر آقا شوهرش هم بخاطر این مشکل کمتر از او ناراحت نبود؛ اما امیدش را از دست نداده بود.

مینا خانم اصرار داشت که اکبر آقا او را خارج از کشور پیش یک دکتر عالی که دوستش معرفی کرده ببرد. اما اکبر آقا گوشش به این ها حرف ها بدهکار نبود و می گفت اگر خدا بخواهد هم این جا این همه دکتر یکی را وسیله می کند.

 نزدیک اذان مغرب بود و اکبر آقا مشغول وضو گرفتن بود، بعد از نماز طبق روال همیشگی شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد..

السلام علیک ابا عبدالله الحسین علیه السلام.....

حالت سوز و گدازی در صدایش بود درست می شد فهمید که به امام حسین علیه السلام متوسل شده است

صدای مینا خانم زد وگفت: نگران چیزی نباش همه چیز را به خدا واگذار کن. اگر او بخواهد همه چیز درست می شود من چهل شبانه روز خدا را به امامحسین و امام حسین را به علی اصغرش قسمدادم که اگر به صلاحمان هست دامنان به یمن فرزندی سبز شود.

من مطمئنم که بخاطر حب و عشقی که از امام حسین علیه السلام در دلمان است اگر خدا بخواهد رویمان را زمین نمی اندازد.

مینا خانم هم آهی از ته دل کشید و گفت: من عاشق امام حسین هستم اگر خداوند به واسطه حب و عشق به امامحسین به ما فرزندی عطا کند اگر پسر شد نامش را علی اصغر و اگر دخترشد رقیه می گذارم.

مدتی بود که به همین منوال می گذشت.

یک روز مینا خانم خیلی دلش گرفته بود با خودش گفت: بیرون بروم تا هوایی به سرم بخورد. سر چهار راه که رسید یکدفعه سرش گیج رفت و زمین خورد.

چشمانش را که باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید .... گفت ببخشید چه خبر است .

خانم پرستار با لبخند ملیحی گفت: چرا مواظب خودت نیستی حالا خودت هیچی اون کوچولوی توی شکمت چی ؟!

مینا خانم فکر کرد که خواب میبیند گفت چی ؟ اون کوچولوی توی شکم من ؟!!!

خانم پرستار گفت: آره دیگه مگه نمیدونستی بارداری؟

دنیا دور سر مینا خانم میچرخید در کمال ناباوری او باردار شده بود اشک از چشمانش مثل رودخانه ای سرازیر شده بود مدام زیر لب میگفت: به فدایت یا حسین علیه السلام

زیبایی های بین راه

از وقتی بهنام دوستم مرتب زنگ می زد برو پاسپورت و ویزایت را بگیر امسال با هم به پیاده روی اربعین برویم، دلم هوایی شده بود.

تمام کارهایم در اسرع وقت انجام گرفت، تا به خودم آمدم دیدم در مرز شلمچه هستم.

اولین باری بود که من به زیارت میرفتم حس و حال عجیبی داشتم زیارت امام حسین علیه السلام آن هم با پای پیاده .....

به بهنام دوستم گفتم: واقعا این همه راه را باید پیاده برویم ؟خسته میشویم بهنام که بار سوم بود به پیاده روی آمده بود بود لبخندی زد و گفت: بیا کارت به این چیزها نباشد اینقدر زود میگذرد که باورت نمی شود

مقداری که از پیاده رویمان گذشته بود چند پسر بچه کوچک عراقی را دیدم که با کتری و چند استکان به زائران چای می دهند. برایم جالب بود حتما تمام وسع و توانشان همین بوده که در راه ارادت و عشق به امام حسین به وسط گذاشته بودند. جلوتر که رفتیم مردی را دیدم که یکدفعه بر روی کفش هایم افتاد تا آن را واکس بزند. چه چیزی واقعا جز حب و عشق به امام حسین می توانست او را وادار به این کار کند.

رفته رفته مادر پیری را دیدم که با آن که از سر و صورتش عرق می ریخت پای تنور برای زائران تند تند نان می پخت

شب بود ما تصمیم گرفتیم جایی را برای خواب پیدا کنیم پسر بچه ای  دست راستم و پسر بچه دیگری دست چپم را گرفته بود و التماس می کرد که شب را  در خانه ی آنان به صبح برسانیم.

من واقعا هاج و واج از این همه ارادت مردم به امام حسین علیه السلام بودم .

فردای آن روز مرد عراقی را دیدم چطور پیرزنی را که خسته و ناتوان از پیاده روی شده بود بر روی ویلچر نشانده بود و به سمت حرم حرکت می داد.

شب بعدی را در خانه یک عراقی بودیم که وضع مالی خوبی اصلا نداشتند اما تمام پس اندازش را جمع کرده بود که برای زائران امام حسین علیه السلام گوسفندی بخرد و بپزد که آنان بخورند.

در مسیر راه این رفتارها بسیار تکرار می شد تا به خودم آمدم دیدم که ما به کربلا رسیده ایم و به سمت حرم حرکت کردیم وقتی به ضریح امام حسین علیه السلام رسیدم بغضم ترکید که واقعا امام حسین جانم به قربانت که اینطوری دایره ی عشق و حبت همه را گرفته است.

بهنام راست میگفت این مسیر راه اینقدر زیبایی داشت که دیگر خستگی ها به چشم نمی آمد از بچه هایی که تمام توانشان را برای چای درست کردن به کار گرفته بودند، از مردی با آن همه ابهت که التماس میکرد که کفش ها را واکس بزند، از آن مادر پیری که آن طور عرق می ریخت، از بچه هایی که بر سر این که زائران به خانه آنان بروند دعوایشان بود، از مادری که بر ولیچر به دست مرد عراقی حمل می شد، از مردی که یکسال به خانواده خود سختی داده بود تا این که بتواند به بهترین نحوه ممکن با گوشت گوسفند از زائران پذیرایی کند.

همه ی این کارها فقط بخاطر این است که دوست داشتن امام حسین علیه السلام در قلب و دل های ما ریشه دار و اصیل است.

دوستت دارم ای امام نازنینم

به شیوه حسینی

در افکار خودم غرق بودم که صدای زنگ گوشی رشته افکارم را پاره کرد. خواهرم محبوبه بود بعد از سلامو احوالپرسی گفت: داداش چند روزه دیگه اول محرم هست دنبال ما هم بیا تا با هم به روستابرویم.

هر سال قبل شروع ماه محرم همه خواهر و بردارها به واسطه نذری که پدرمان دارد به روستایمان می رویم و چند روز آنجا عزداری می کنیم و نذری پخش می کنیم.

اما امسال من قصد رفتن اصلا نداشتم بخاطر چند ماهی بود با برادر بزرگترم رضا قهر بودم و دوست نداشتم چشمم یه چشمش بخورد.

نفهمیدم چی جواب خواهر محبوبه را بدهم که ناراحت نشود

گفتم: معلوم نیست من امسال بیایم

گفت: واسه چی داداش؟ این چه حرفیه میزنی؟ این سنت را ما چندین سال هست انجاممیدهیم میخواهی قلب پدر و مادر را بشکونی؟

گفتم: خواهر محبوبه میدونی که من هنوز از داداش رضا خیلی ناراحتم نمیخوام باهاش روبرو بشم.

گفت: داداش کینه تون شتری شده درست نیست، شما برادر هستید باید همدیگر رو ببخشید

گفتم: کاری که داداش رضا با من کرده قابل ببخشس نیست.

گفت: درسته کار اونواقعا اشتباه بوده، ما هم حق را به تومی دهیم اما بخاطر امام حسین علیه السلام کوتاه بیا.

اصلا میتونی امسال هیئت داخل روستا نیای؟؟

با این حرفش که گفت بخاطر امام حسین ببخش حس و حال عجیبی بهم دست داد.

گفتم: باشه خواهرم حالا فکرام کنم خبرت می دهم.

با خداحافظی گوشیم را قطع کردم.

خدایا چکار کنم؟ واقعا در دو راهی قرار گرفته بودم از یک طرف مراسم هر ساله عزداری و هیئت امام حسین علیه السلام در روستا، از طرف دیگر نمی خواستم اصلا با رضا روبرو بشوم.

اما باید تصمیم را می گرفتم، وضویی گرفتم ونمازم را خواندم و از خدا خواستم هر چیزی خیر هست سر راهم قرار بدهد.

با خودم که فکر کردم دیدم ارزش عزاداری امام حسین علیه السلام و ادای نذر پدر و مادر خیلی زیاد است؛ پس می توانم به خاطر آن داداش رضا را  ببخشم بخاطر حب و عشقی که به امام حسین علیه السلام دارم اورا می بخشم اصلا مگر روش و شیوه امام حسین علیه السلام غیر از این بوده که راحت همه را می بخشیدند. پس من هم به عشق امام حسین علیه السلام شیوه و رفتارم را حسینی می کنم و او را می بخشم.

گوشی را برداشتم و به خواهر محبوبه زنگ زدم و گفتم: من داداش رضا را بخشیدم آماده باش چند روز دیگر با هم به روستا می رویم.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما