مادر در کنج خانه، روی تشک نشسته است، و مشغول شانه کردن موی دخترک است.لباس بچه ها راهم تازه عوض کرده.
کسی بر در میگوید این آهنگ ضرب مرد خانه است.
سختش است اما گوشه یچادرش را میگیرد به دخترک چهار ساله اشاره میکند،
دخترک در این سه ماه، خوب با وظایفش، آشناشده،
بااشاره ی مادر جلو می آید ونقش عصای دست را ایفا میکند.
هوا روشن است،ورپزنه ای از نور در از ذرات آفتاب دقیقا در جای مادر میتابد
امروز مادر از تمام این چند روز، شاداب تر شده و بیشتر هم زحمت کشیده است.
فضه خانه را مرتب کرده ونمیداند از این همه، خوشحال باشد یا ناراحت.
مادر کشان کشان، دستی به دیوار و دستی به چادر، خودش را به در میرساند،
در را باز میکند و پدر مشعوف از دیدن چهرهی دوباره ی بانو، اشک میریزد.
اما این خوشحالی دیری نمی پاید،
تشک فاطمه ،روبه قبله درمیانهی اتاق پهن شده ، جایی برخلاف همیشه.
مادر لباسی پوشیده که قرمزی خون زخم ها، کمتر به چشم بیاید...
علی درکنار فاطمه مینشیند،
و همه چیز دستگیرش میشود.
این مرد بزرگ، همان قهرمان بدر و خیبر است،اما به اینجا که میرسد،
صدایش می لرزد:«نگو که میخواهی بروی!!!»
زهرا اشک میبارد.
و صدای دو عاشق در میان گریه و اشک گم میشود.