تازه خورشید طلوع کرده بود .داشتم سر کار می رفتم و مشغول صحبت با همسرم بودم . در همان لحظه اطلاع نداشتم پسرم بیدار شده و پشت در خروجی حیاط ایستاده است. زمانی که خدا حافظی کردم و آمدم بروم .احمد رضا (پسر پنج ساله ام)با یک حالتی به نیت ترساندنم پرید روبرویم و بلند گفت باباآآآ .ظاهرا فرزندم قصد امتحان داشت بدلیل اینکه همسرم به او گفته بود که بابات در دنیا از هیچ چیزی نمی ترسد . روی زمین افتادم و گفتم الحمدلله(از قضای روزگار عادت خانواده ما این هست هر اتفاقی که بیافتد: الحمدلله می گوییم ).به دلیل اینکه انتظار بودن فرزندم پشت در را نداشتم. کمرم گرفت و با همان حالت خمیده از خانواده ام دوباره خداحافظی کردم و به سمت در خانه رفتم.در خانه را باز کردم و بیرون آمدم که یک دفعه صدای ترسناکی شنیدم. بعد آن دیدم یک چیزی خورد بالای سرم همین که نگاه کردم دیدم نصف قالپاق ماشین در بالای سرم به دیوار خورده است.لاستیک ماشین همسایه ترکیده است و آن قسمتی از قالپاق بود که اگر بخاطر حالت خمیده ام که بدلیل گرفتگی و درد کمرم نبود الان تو صورتم یا گردنم خورده بود. با سرعت بسیار زیاد با همان کمر گرفته و حالت خمیده برگشتم درون خانه. خانمم گفت صدای چه چیزی بود ؟خوبی؟ گفتم: هیچ چیز. الحمدلله