1- داستان 1/ استقامت
اون روز هوا خیلی گرم بود. داشتم از کنار خیابون رد می شدم. چادرم عین بخاری آفتابو جذب می کرد. تنم داغ داغ شده بود. ماسکم داشت خفم می کرد. تا اومدم از خیابون رد شم، یه راننده سرشو از شیشه ی ماشینش آورد بیرون وگفت :«معلوم نیست زورویی یا کلاغ سیاه؟! برو کنار دختر.» اونقد هوا گرم بود که حرفش اصلا برام مهم نبود وتوجهی نکردم. اما صدای یه آقایی اون طرف پیاده رو توجهمو به خودش جلب کرد. با داد گفت: «حرف دهنتو بفهم آقا.» راننده که اینو شنید، گازشو گرفتو رفت. بالاخره به مغازه رسیدم.
گفتم: «سلام آقا دوتا خودکار می خواستم ومقوای سفید وچسب حرارتی.» مغازه دار که گوشیش زنگ خورد، اصلا به حرفم توجهی نکرد. منتظر موندم تا تلفنش تموم شه. یهو تو این حین، دختر همسایه بغلی که ناز وعشوه هاش توکوچه معروفه، وارد مغازه شد. مغازه دار تا دیدش گفت: «سلااااام نگین خانم. ازین طرفا.» اولش جاخوردم. توجه به اون. نادیده گرفتن من. تکه پرونی های اون راننده. گرمای هوا. تو این فکرا بودم که یه آقایی که اون طرف مغازه داشت برا دختر کوچکش خرید می کرد گفت: «نوبت این خانمه آقا.» بعدش با دست به من اشاره کرد. تو یه لحظه احساس غرور کردم. توی دلم یه احسنت جانانه بهش گفتم. یاد صحبت های معلممون افتادم که روز جانباز از کربلا برامون می گفت. اینکه توی راه کربلا حضرت عباس (ع) و امام حسین (ع) و مردای کاروان بودن که کمک حضرت زینب (س) و دختران و بانوان می کردن برای سوار و پیاده شدن از کجاوه ها. اینکه توی کربلا خیمه ی خانم ها وسط بوده و خیمه آقایون روبروی دشمن. اینکه پشت خیمه ها خندق حفر شده برای اینکه دشمن به حریم زنان و کودکان از پشت تجاوز نکنه. اون جا بود که خوب خوب فهمیدم غیرت، تنها واژه ایه که به حجاب رنگ و بوی زیباتری میده. چادرمو محکم تر گرفتمو به خودم افتخار کردم.
2- داستان 2 / صلابت
دخترم سرش تو گوشی بود و صحبت نمی کرد. فکر می کردم اصلا حواسش بهم نیست واسه همین صداش زدم: سمیرا جون
سریع جواب داد: جونم مامان
رفتم کنارشو با مهربونی پرسیدم: داری با کی چت می کنی؟
دخترم همینطوری که تند تند پیام می گذاشت گفت: هیچی بابا استاد دانشگامه. بهش میگم استاد جون. اونم برام ایموجی خنده می فرسته. مامان یه لحظه، مامان مامان یه لحظه صبرکن براش یه ویس بفرستم.
با تعجب ازش پرسیدم: وا دخترم این چه جور حرف زدنیه؟!
هول شد و با ناراحتی گفت: گیرنده دیگه مامان. تو رو خدا حجابم که کامل کامله. فضا مجازیه دیگه. باور کن تو کلاس اونقد مودبه که حساب نداره. منم که اصن نمی بینه. تازشم اینجا فقط یه چت سادس.
با آرامش بهش گفتم: اتفاقا اینجا جاییه که ممکنه حجاب نخواد، اما حیا لازمه گل خانوم. فرقیم نداره مجازی باشه یا حضوری. بعدشم شمایی که به عشق حضرت زینب (س) چادر می پوشی!
تو چشام نگاه کرد وبا اطمینان گفت: خب آره مامان می پوشم. راس میگم.
منم از فرصت استفاده کردم تا بزنم به هدف. واسه همین بهش گفتم: حضرت زینب (س) وقتی تو دربار عبیدالله خطبه می خوندن، اونم بعد شهادت امام حسین ع اون قدر محکم و با صلابت صحبت می کردن که همه خشکشون زده بود. نه یه ذره عواطف. نه یه ذره احساسات. نه یه ذره عشوه گری تو صداشون نبود. عزیزم، در مقابل نامحرم، آدم باید خیلی محکم وبا صلابت صحبت کنه.
با تعجب و شرمندگی بهم گفت: ولی من تواین چت منظوری نداشتم مامان.
برای اینکه حرفم بیشتر اثر داشته باشه در آغوشش گرفتم و بهش گفتم: میدونم که قصد بدی از این رفتار نداشتی عزیزم، اما این نوع صحبت خودمونی باعث میشه حیای آدم کم بشه. پس تو که واقعا عاشق حضرت زینبی این جور چتا رو بی خیال...
دستای ظریفشو انداخت دور گردنمو منو بوسید و با احترام گفت: چشم مامان جون. حواسمو جمع می کنم. ممنونم مامان خوب من.
3- داستان 3/ بادیگارد
دخترم دیر کرده بود. با دوستاش رفته بودن تا برا برنامه محرمشون فضا سازی کنند. نگرانش بودم. هوا تاریک شده بود. برادرشو فرستادم دنباشش تا باهم بیان خونه. وقتی رسید بعد از سلام پرسیدم: «چرا اینقد دیر کردی؟ خیلی دیر اومدی.» با ناراحتی گفت: «فضاسازی یکم طول کشید.» تا اومدم حرف بعدی رو بزنم، با تندی و اعتراض پرسید: «مامان چرا داداشو فرستادی دنبالم؟ مگه من بچم؟ ینی چی این کار؟» تعجب کردمو گفتم: «این چه حرفیه؟ خب نگرانت شدم. چی داری میگی؟» با همون حالت ناراحتیش گفت: «بهم اعتماد نداری دیگه. دست وپا چلفتی فرضم کردی.» نگاهم به تلوزیون افتاد. تنظیمات صداشو پسر کوچیکم بهم ریخته بود و رو سکوت کار می کرد. دیدم رییس جمهور رو با محافظاش نشون می داد. از فرصت استفاده کردم. صداش زدمو گفتم:«بیا. بیا اینجا رو ببین. این صحنه رو نگاش کن.» در حالیکه چشاش پر از خستگی بود اومد وبا بی حوصلگی گفت:«خب که چی. مسئولین محترمن با محافظاشون.» سریع پرسیدم: «خب به نظر تو، چرا بادیگارد دارن؟» تو همون حالت خستگیش گفت: «من چمیدونم مامان.» گفتم:« ینی اونا دس پا چلفتی ان که بادیگارد دارن؟ یا بخاطر چیز دیگس؟» گفت: «به خاطر چی؟» گفتم:« معلومه دیگه. بخاطر ارزشه و اهمیتشون.» سریع و با کلافگی گفت: «خب اونا مسئولن. اما من یه دخترم. بعضی دوستام تنها میرن میان. اصلا به جای این تلوزیون خراب، یه مثال ازیه دختر بزن برام.» خوشحال شدم که دارم به هدفم نزدیک میشم. دستمو روی شونش گذاشتمو گفتم: «بیا بشین رو مبل خیلی خسته ای. ببین دخترم خانم زینب سلام الله علیها هر موقع که می خواستن برن سر خاک پیامبر صلی الله علیه واله، امام علی علیه السلام جلوی ایشون و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) هم در دو طرف راست و چپشون حرکت می کردن تا مبادا نگاه نامحرم به ایشون بیفته. تازه اکثر اوقات، شب می رفتن که دید کمتری داشته باشه. مگه ما ازین بزرگواران کسی رو با حیا تر هم سراغ داریم؟ نداریم که. حیا همون چیزیه که ارزش میده به یک زن مسلمون.» از چهره خندون و برق نگاه دخترم فهمیدم که حرفمو فهمیده. در ادامه با محبت، بهش گفتم: «حالا پاشو برو لباسای بیرونیتو در بیار و بیا تا برات چایی بریزمو اون مداحی زینب زینب که خیلی دوسش داری رو با هم بشنویم.»
4- داستان 4 / مانکن
با دوستم طاهره وارد مغازه ی لباس فروشی شدیم. همون طوری که لباسا رو ورانداز می کردم، چشمم به لباس تن مانکن افتاد. طرح خیلی جذابی داشت. رفتم نزدیکش که یهویی دیدم داره تکون می خوره. وای این مانکن همون خانوم فروشنده بود. اینکه چرا همچین لباس جذبی تو محل کار پوشیده بود، با یه خروار کرم پودر و آرایش، مایه ی تعجبم شد. عزممو جزم کردمو ترس رو گذاشتم کنارو رفتم جلو و صدامو صاف کردمو بش گفتم: «سلام خانم خوشکل. خسته نباشی.» با خوش روییش تو جواب، استرسم ریخت. گفتم:« ببخشید اینجا محل کارشماست. بهتر نیست یه کم پوشیده تر باشید؟» گفت:« اتفاقا این از قوانین محل کارمه و باعث جذب مشتری میشه.» گفتم: «اما قانون کشورت چی؟» خنده رو لبهاش خشک شد و گفت: «ببین این جهان مال خداست. هر وقت خدا گفت واجبه، منم میگم چشم.» جا خوردم. گفتم:«اتفاقا خدا گفته. تو سوره نور آیه 31. تو سوره احزاب آیه 59.» هول شد و با دستپاچگی گفت: «ببینین خانم، من بی اعتقاد نیستم. دقت کنید تو مغازمم مداحی گذاشتم. اما خب می دونید چیه؟ این طوری زیباترم.» با مهربونی گفتم:« زیبائی از نگاه من وشما؟ یا از نگاه اونی که به خاطرش مداحی گذاشتین؟» کنجکاو شد و پرسید: «میشه کمی توضیح بدین؟» با آرامش گفتم: «بعد واقعه ی عاشورا، اهل بیت امام حسین علیه السلام با اینکه رنج و مشقت و داغهای زیادی دیده بودن، توی اون شرایط سخت، بازم حجاب و حیاشون رو حفظ کردن. وقتی تو دربار عبیدالله بن زیاد، از خانم حضرت زینب سلام الله پرسیدن در مورد اون سختی ها و شکست ظاهری، ایشون فرمودن هیچ چیزی جز زیبائی ندیدم.» خانم فروشنده در حالیکه روسریشو جلوتر کشید و با دستمالی که از جیبش درآورد لبهاشو تمیز تر می کرد، به سمت اسپیکرش رفت و صدای مداحیشو بلندتر کرد.
5- داستان 5 / سخنران
همسرم برای روضه به منزل پدرش رفته بود . قرار بود من هم بعد از کار بیام منزلو با دخترم به اونجا بریم. وقتی رسیدم خونه به سرعت لباسامو عوض کردمو راه افتادیم. دخترم هر ایستگاه نذری که می دید، می گفت: بابا نذر امام حسینه. توش شفاست. بایست. اما من توجهی نمی کردم چون دیر شده بود. بالاخره یه ایستگاه خلوت نذری دیدیم و وایسادم تا دخترم بره و نذری بگیره. به سرعت از ماشین پیاده شد. اونقد سریع که چادرشو که تازه داشت عادت به پوشیدنش می کرد، فراموش کرد از داخل ماشین برداره و بپوشه. صبرکردم تا نذری رو گرفتو سوار ماشین شد. با ذوق و شوق گفت: «بالاخره گرفتم. به زور تونستم بگیرم. حرکت کن بابا.» گفتم:« چرا هر چی صدات زدم واینسادی؟ بزرگ شدی. خوش تیپ شدی بابا جان. خواستم چادرتو بدم دستت بپوشی عزیز دلم.» همون طور که داشت غذا رو باز می کرد گفت: «بابایی صداتو شنیدما. اما خب نمی تونستم وایسم. چون اگه وایمسادم، نذری از دستم می رفت.» همونطوری که داشتیم صحبت می کردیم گوشیم زنگ خورد. از دخترم خواستم جواب بده. مادرش بود و میخواست بدونه کی می رسیم. دخترم تلفنو جواب داد و در حالیکه بعد از تلفن با تعارف غذا که بهم کرد، شروع به خوردن کرد، گفت:« بابا میشه یکم تندتر بری؟ مامان میگه سخنران اومده. روضه داره شروع میشه. آخه سخنرانش خیلی خوب و با حاله بابا.» بهش گفتم: «خب باید به مامانت میگفتی که ترافیکه و کمی دیر میرسیم.» بعدش که دیدم دخترم خیلی از سخنران خوشش اومده والانم با غذای نذری که داره می خوره سر حاله در ادامه گفتم: «اتفاقا دیروز که گفتی خسته ای و نیمدی، سخنرانش خیلی قشنگ صحبت کرد. جات خالی بود.» گفت: «خوبیش اینه که همیشه داستان میگه. حالا ممکنه بگین چی می گفت؟» بدون مقدمه گفتم: «ببین بعد شهادت امام حسین علیه السلام که خانوادشون اسیر شده بودن؛ بعضی از اهالی کوفه براشون غذا آورده بودن. میگن خانواده امام، حاضر شدن گرسنگی رو تحمل کنن، اما غذا نگرفتن. یکی از خانمای کوفی براشون لباس آورده بود تا بتونن باش خودشون رو بهتر بپوشونن، میگن تا لباسو آورد که بپوشن, هدیشو رد نکردن؛ این نشون میده که چقدر حیا و حجاب براشون اهمیت داشته و ارزشمند بوده.» دخترم اجازه نداد حرفمو تموم کنم و کاملا منظورمو فهمیده بود و با خنده گفت: «وای خدا، اون وقت من از زور گشنگی، یادم رفت چادر بپوشم. بابا قول میدم دیگه تکرار نشه.» بعدم ازم خواست که ضبط ماشینو روشن کنم. منم نوحه ای که بهش علاقه داشت و باهاش همخوونی می کرد رو گذاشتمو خدا رو به خاطر داشتن خانوادم که عاشق امام حسین (ع) هستن شکر کردم.
6- داستان 6 / الماس
خیلی خیلی خوشحال بودم. آخه بعد از کلی پس انداز رفته بودم طلا فروشی تا اون پلاکی که مدت ها آرزوشو داشتم رو بخرم. اما وای قیمتها چقد بالا رفته بود. دو سه نفر مشغول صحبت با طلا فروش بودن. بین اونها خانمی بود با چهره ی زیبا و پوست سفیدی که با لباس نیمه آستینی که پوشیده بود، بیشتر بقیه دیده می شد. اون اومده بود تا یه انگشتر بخره. شاگرد طلا فروش در حالی که به ساق دستای اون خانم خیره شده بود، از ویترین مغازه یه انگشتر در آورد و به خانم داد و گفت: «بفرمایید این نگینش از معدن الماسه. اصل اصله خانم. نگینش خیلی قیمتیه. خاص شماست.» خانم با لبخند و تشکر انگشترو گرفت واسه امتحان کردنو دستش کرد. برق انگشتر تو دستای خوش حالت اون خانم، با ناخن های بلند و لاک جیغی که زده بود، زیباتر جلوه می کرد. ذهنم رفت به سمت دانشگاه و استاد شیمی مون و حرفاش که گوشه ذهنم تداعی می شد. ما اصلا معدن الماس نداریم بچه ها. الماس از معدن زغال سنگه. هر دو تاشونم از کربنن. منتها مقدار کمی از کربنا که خیلی تو فشار و سختی قرار می گیرن، تبدیل میشن به الماس. و ما بقی، زغال سنگای بی ارزشی ان که، پودرشونم به باد میره. همون طوری که فکر می کردم، نگاهم به ویترین و گوشواره هایی که خود نمائی می کردن چرخید. کنار ویترین، پرچم کوچک یا زینب نصب شده بود. نا خوداگاه به یاد گوشواره هایی افتادم که عصر عاشورا از گوش دخترکان کشیده می شد. و بانوئی که شده بودن آرام بخش همه زنان و دختران. آیا گوشواره ها الماس بودن؟ یا زنان ودختران حرم امام؟ با سوالی که خانم ازم پرسید به خودم اومدم. «خانم خانم انگشترم زیباست؟» هول شدم و گفتم: «بله بله، خیلی. خیلی قشنگه. مبارک باشه. خیلی هم قیمتیه اما» پرسید:«اما چی؟» آب دهنمو قورت دادمو و نفس بلندی کشیدم و گفتم: «میخواستم بگم ااالمااس. ما مااا ما معدن الماس نداریم. معدن الماس از خود زغال سنگه.» با تعجب گفت: «منظورت چیه خانم؟» گفتم: «منظورم اینه که این شما هستی که باید، باید تصمیم بگیری، می خوای کدومش باشی. به نظر من شما خودت از انگشترت الماس تری خانم. و حجابت همون الماس شدنته.» لبخندی زد و گفت:« بهترین امر به معروفو کردی دخترم. ازت ممنونم. تا حالا کسی حجابو این قدر زیبا برام تعریف نکرده بود.»
7-گر دلت با ارباب است چرا؟
تو اتوبوس واحد ایستاده بودم و تو فکر و خیال که خونه ای که قرار گذاشتیم با همسرم ببینیم بالاخره جور میشه اجاره کنیم یا نه. موهای زیبای دختری که روی صندلی نشسته بود توجهم رو جلب کرد، موهای بلند مشکی که به زیبایی بافته شده بود و از زیر روسری کوتاه دختر بیرون اومده بود. موقع پیاده شدن دستی روی شونه اش گذاشتم و با لبخند گفتم: «حضرت زینب(س) حتی در سخت ترین شرایط هم اجازه ندادند چشم های نا پاک زیبایی موهای دختران حرم رو ببینه. تو موهای خیلی قشنگی داری، فقط کسی لیاقت دیدن این زیبایی رو داره که عاشقت باشه.»
همسرم در ایستگاه منتظرم بود، براش از پنجره ی اتوبوس دستی تکون دادم و پیاده شدم.
8- کاروان:
مردم کوفه منتظر بودند
دستهاشان پر از تهاجم سنگ
کاروانی اسیر می آمد
سخت آشفته از کشاکش جنگ
کاروانمان را به سمت کاخ یزید ملعون میبردند.
دست هایم را محکم به
چادر عمه زینب گرفتم.
عمه خودش دلگرمی ای بود برای ما.
دیشب وقتی از خواب برخاستم
عمه را در حال خواندن نماز شب دیدم؛
سر به سجده گذاشته بود و گریه میکرد
عمه که خودش به ما گفته بود
گریه نکنیم و صبور باشیم اما...
اما حالا چرا گریه میکند؟
به سمت عمه رفتم پرسیدم:
عمه جان شما که خودت به ما گفته بودی
هیچ وقت گریه نکنیم و صبور باشیم!
حالا چرا گریه میکنید؟
عمه اشک هایش را آرام پاک کرد و فرمود:
من برای این گریه میکنم که
خدا زود تر ما را از میان این نامحرمان
نجات دهد.
با صدای بلند آمین گفتم.
چون واقعا برایمان سخت بود..
میان این همه مرد نامحرم
یک محرم نداشته باشیم.
بالاخره به کاخ یزید رسیدیم.
همه چسبیده بودیم به هم
عمه رو به روی یزید ملعون ایستاد
هرچه یزید میگفت
عمه محکم جوابش را میداد
برای بار اول لبخند از ته قلب
به روی صورتمان آمد.
یزید خشمگین بود اما نمی خواست
خشمش را ببینیم
ولی از اینکه یزید خشمگین شده بود
خوشحال بودییم.
من دلم خیلی برای عمه زینب می سوخت
چون ملعون ها هرکس را میخواستند
بزنند عمه خودش را سپر میکرد...
9- وارد ایستگاه مترو شدم. به مناسبت محرم، سر در ورودی، یه بنر بزرگ جلو چشم تمام مسافران، با طرح مشکی و قرمز خود نمایی می کرد، در حال حرکت خوندمش. نوشته بود: «امر به معروف راهی خطیر است که حسین علیه السلام برایش سر داد.»
مترو رسید. اما خیلی شلوغ بود و جای نشستن نبود، توی واگن ویژه ی بانوان ایستاده بودم و منتظر تا به ایستگاه امام خمینی ره برسم، خانم جوانی کمی آن طرفتر ایستاده بود، چند ثانیه ای نگاهم بهش متوقف شد، نمیدونم مژه هاش مصنوعی بود یا با آرایش اون شکلی شده بود، فوق العاده بلند و پر پشت.. سری تکون دادم و نگاهم رو به سمت دیگه ای چرخوندم، خانمی رو دیدم که مثل من نگاهش درگیر مژه های خانم جوان شده، و البته خانم های دیگه ای هم به ایشون نگاه میکردند، اونقدر که خودش معذب شد و عینک آفتابی اش رو به چشمش زد. قطار به ایستگاه امام خمینی ره نزدیک میشد، و من، در فکر جمله زیبایی که موقع ورود به مترو خونده بودم. تو دلم یا زینب گفتم و نزدیک خانم جوان شدم و با لبخندی گفتم: «مژه های فوق العاده ای دارید.» جواب داد: «ممنونم»
-«توجه همه رو به خودش جلب کرده»
-«آره، متوجه شدم ، بخاطر همین هم عینک زدم»
- «بله، ما حق نداریم تو جامعه حواس کسی رو پرت کنیم.»
قطار به ایستگاه رسید، با لبخندی از هم خداحافظی کردیم.
10- این روزها حِجابَم را مُحکم تَر میگیرَم
تا یادَم باشَد
آخرین نِگاهِ حُسِین به خِیمه ها بود ...
دیروز که برای یه ڪاره مهم از خونه زدم بیرون
موقع برگشت از کناره های خیابون که رد میشدم
دیدم دوتا دختر خانومِ مانتویی با ڪلی نازو عشوه از خیابون رد میشن
همون موقع یه موتورے مزاحمت ایجاد ڪرد براشون
چادرمو از قبل محکم تر گرفتم...
فاصله ام با اون دوتا دختر خانوم زیاد نبود...
موتوریه میتونست برای من هم مزاحمت ایجاد کنه
تازه فهمیدم که چه سِرے داره چادرم!
چادر امانت حضرتِ ساداتِ خیلے سر کردنش لذتبخشه.
دیدم اون دوتا دختر با ڪلی حسرت به من چادرے نگاه میڪردن.
سرمو انداختم پایین و به راهی که انتخاب ڪردم تا چادرے باشم فڪر کردم
مسیرے که درسته توش پره طعنه بود ولی عشقی که پشت چادر سر ڪردنم بود رو نمیتونستم با لذت مانتویی بودن عوض ڪنم...
من عاشقم، عاشقِ چادرم!
دیدم واقعا اونایی که چادرے نیستن خیلی چیزه مهم و لذتبخشی رو از دست دادن...
قدر چادرمون رو بدونیم...قدر این حجابی که باهاش امنیت داریم رو بدونیم.
ما باید امانتداره خوبے باشیم!
11- تسلیم در برابر شیطان صفتان، هرگز!
برای بار هزارم بود که پشت این در میموندم و اجازه ی ورود بهم نمیدادن ..
مثل هر روز نگهبان اومد جلو در و با دستش روسریم رو نشون داد و گفت که تا حجابم رو بر ندارم اجازه ی ورود نمیده.
و منم مثل همیشه هر طوری که شده ، وارد مدرسه شدم .
اما این بار علت اومدنم فرق میکرد ...
همونطور که به سمت مدیریت میرفتم یاد وقتی افتادم که برای اولین بار پامو اینجا گذاشتم
به خوبی ازم استقبال کردن و به خاطر اینکه اینجا رو برای تحصیل انتخاب کردم ابراز خوشحالی کردم.
ولی هر چقدر بیشتر زمان میگذشت ، رفتارهاشون باهام عوض میشد.
اینکه چرا از پسرای همکلاسیم دوری میکنم...
چرا پارتی های آخر ماه نمیرم...
و و و ...
با همه ی اینا کنار اومده بودم ، ولی بودن در اینجا زمانی سخت شد که به حجابم گیر دادن
با روی خوش بهم گفتن حجابمو بردارم ولی وقتی بر نداشتم لج کردن و گفتن تا حجابمو بر ندارم اجازه نمیدن داخل شم.
واقعا برام جای سوال بود که روسری سر کردن و لباس پوشیده به تن کردن چه مشکلی برای اونا ایجاد میکنه که بعد ها دلیلش رو فهمیدم و برای حفظ این پوشش مصمم تر شدم
هر روز با کلی حرف و زور بهم اجازه میدادن که داخل شم .
اما بعد یه مدت تحمل این وضعیت واقعا سخت شد ، حالا امروز اومدم تا به این وضعیت خاتمه بدم .
وارد دفتر شدم ، تا منو دیدن همون حرف های تکراری رو بهم گفتن !
یه خانوم ایرانی تو مدیریت اینجا کار میکرد و هر بار بهم میگفت که برای اینکه موفق شم باید حجابم رو کنار بزارم ولی من به این حرفا اعتقادی نداشتم .
به سمت مدیر رفتم و ازش پرونده ام رو خواستم.
همشون تعجب کردن ، فکر میکردن راضی شدم و اومدم تعهد نامه رو امضا کنم.
ولی نمیدونستن که من هیچوقت حاضر به دور انداختن امانت دختر پیامبر نمیشم.
پرونده ام رو که گرفتم به سمت در حرکت کردم و قبل اینکه بیرون برم به سمتشون برگشتم و گفتم :
روزی که به اینجا اومدم شعار آزادی سر دادید.
ولی تو تمام این مدت کاری کردید که حسی جز حس یه زندانی نداشته باشم.
من هیچوقت از برداشتن حجابی که به تاثیر مثبتش ایمان دارم خسته نمیشم و قطعا روزی میرسه که شما از شکست دادن ما ناامید میشید !
ما از نسل اهل بیتی هستیم که اون زمان جلوی خیلیا ایستادن و تسلیم نشدن ..
پس تسلیم شدن برای ما هیچ معنایی نداره ..
و بعد زیر نگاه های مبهوتشون ، به سمت در برگشتم و راه بیرون رو پیش گرفتم ..
این بار پرقدرت تر...
12- چرا خودت رو به زحمت میندازی دختر؟!
چادرش را روی سرش مرتب کرد و نگاهش را از نور و گرمای بی امان خورشید برگرفت ...کلافه میزد ، چشمش به چند دختر و خانم کناری اش افتاد که با لباس های کوتاه، نازک، خنک، زیبا و ظاهری جذاب، با شادی و قهقهه بستنی لیس میزدند و صحبت میکردند، عرق کرده بود و مانتو بلند و روسری بزرگش به تنش چسبیده بود ...مشکی و سنگینی چادر هم بر فشار گرما می افزود.
پایش را عوض کرد ، چرا اتوبوس نمی آمد .
ساعتش یک ربع به دو را نشان میداد و ساعت سه کلاس داشت .
اتوبوس آمد . همه برای سوار شدن به سمت درهای اتوبوس رفتند ، عجله کرد و گوشه چادرش به چیزی شبیه میخ تابلوی تبلیغاتی ایستگاه گیر کرد، ایستاد که چادر با کشیده شدن پاره نشود،
آخر همه سوار شد و جای نشستن نبود، با خودش گفت چطور با این وسایل و... یک ساعت بایستد؟ کاش کسی زودتر پیاده شود .
سنگینی نگاهی را بر صورتش حس کرد ، ناخوداگاه سرش را چرخاند ، خانم میانسالی با لبخند نگاهش میکرد ، بچه اش را از صندلی بلند و روی پایش نشاند و به او اشاره کرد که کنارش بنشیند . خانم میانسال مثل غالب افراد حاضر در اتوبوس پوشش راحتی داشت . کنارش نشست . خودش را سرگرم گوشی اش کرد که خانم با لحنی مهربان گفت دخترم چرا خودت را اذیت میکنی در این گرما ، همین وقار و پوششت کافی است چه نیاز به چادر است.
نمیدانست چه بگوید ، اصلا فکر نکرده بود، چرا چادر میپوشد چون از بچگی پوشیده بود، چون بابا دوست داشت چادر بپوشد، فقط نگاه آرامی کرد و هیچ نگفت.
از نماز صبح بیدار بود، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و برای لحظاتی خوابش برد.
قلم و کاغذی بدست داشت متفاوت از همیشه، در رویا داشت با چادرش حرف میزد و حاصل گفت و گوی دو نفری شان را مینوشت .
چادرش گفت: برای مصونیت مرا میپوشی؟
وجودش: مصونیت از چه؟!
چادرش: از نگاه نامحرم ، برای راحت بودن از شر افراد مزاحم، برای اینکه دژ من امن است.
وجودش: همه اینها درست است اما برای مصون بودن از خطر میشود کلاس رزمی رفت!
چادر: این هدیه مادرت زهرا( س)ست و مسلم هدف ایشان والاتر از این تعبیرهاست .
وجودش: پس روحم باید مصون و اسیر رنگارنگ دنیا نشود.
چادرش: خب؟
وجودش: برای آرامش، برای مهربان بودن با هم نوعم، با هزاران دختری که با من به مقایسه نیفتند، با من به حسرت نیفتند، برای لطف به مردان اطرافم که ذهن و دلشان درگیرم نشود و مسیر انسانیتشان با سختی همراه نشود.
مهمتر برای دل نبستن به دنیای کوچکی که پایین ترین مرحله برای من است و باید وسیله اوجم باشد نه مایه پابندی ام ...
با ترمز اتوبوس در ایستگاه چرتش پاره شد، خانم کناری اش رفته بود، کنار شیشه نشست و نگاهش کبوتری را که بر شمشاد بلوار نشسته بود را پایید، ...دلش گرم بود و با دنیا در عشق و صلح...با لبخندی به پهنای صورت چادرش را در آغوش کشید و جاده را به تماشا نشست...
13- تا مورد آزار قرار نگیرید...
داشتم خودمو تو آیینه نگاه میکردم.
موهای بافته شده ای که بیرون از شال خودنمایی میکردن...
آرایشی رو که ناقص بود با زدن رژ لب تکمیلش کردم، کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم .
گوشیم رو برداشتم و به دوستم زنگ زدم ، بهش گفتم دو تا خیابون بالاتر از کوچه مون میبینمش، بعدشم تماس رو قطع کردم و راه افتادم.
سر کوچه رسیدم، چند تا پسر اونجا بودن.
تا منو دیدن شروع کردن به تیکه پروندن، با تیکه پرونی هاشون اعصابم خورد میشد.
توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
تا سر قرارمون با دوستم برسم چند بارم از این تیکه ها شنیدم ولی سعی کردم نادیده بگیرم.
بالاخره بعد از کلی تماس همو پیدا کردیم و سمت کافی شاپ رفتیم.
پدربزرگش که روحانی مسجد بود فوت شده بود، فردا قرار بود تو مسجد براش مجلس بگیرن و ازم خواست منم برای پذیرایی از خانوما برم کمکش.
قبول کردم و قرار شد فردا ظهر برم مسجد.
بعد خوردن کیک و قهوه از کافی شاپ بیرون رفتیم و از همدیگه خداحافظی کردیم.
خونه که رسیدم شام خوردم و خوابیدم تا فردا سرحال باشم.
طرفای ظهر بود که پاشدم آماده شم.
لباس مشکی تنم کردم و به حرمت جایی که میرم آرایش غلیظ نکردم.
بعد از اینکه آماده شدم از خونه بیرون رفتم، مسجد که رسیدم تا عصر یه سره با دوستم از مهمونا پذیرایی کردیم.
بعدش که مهموناشون رفتن، مسجد رو تمیز کردیم و استکان ها رو شستیم.
داشتم استکان ها رو تو کابینت میذاشتم که مانتوم به تیزی کابینت فلزی گیر کرد و پاره شد.
فک کردم پارگی کوچیکه و به کارم ادامه دادم، ولی هر بار با بالا بردن دستم پارگی بیشتر شد.
تا جایی که وقتی کارام تموم شد، دیدم پارگی اونقدر زیاده که بازوم دیده میشه، حتی لباس آستین دارم نپوشیده بودم.
دوستم که دید چادرشو بهم داد و گفت که با ماشین میره و من میتونم از چادرش استفاده کنم.
ازش تشکر کردم و چادر رو سر کردم، به سمت خونه راه افتادم.
خیلی از پسرا از کنارم رد شدن، انتظار داشتم تیکه پرونی کنن یا هر چی.
ولی تا دم در خونه هیچکس کوچکترین حرفی بهم نزد.
به خونه که رسیدم نگاهم به آیینه افتاد ، چادر مشکی ای که به شدت بهم میومد.
تازه فهمیدم علت امنیتی که چند روز پیش نداشتم چی بود...
پیش مامانم رفت ، تا منو دید خنده رو لباش اومد.
بهش گفتم:
میشه برام چادر بخری؟
لبخندش زیاد شد و گفت: به روی چشمم.
از اون روز به بعد به این حرف که میگفتن حجاب باعث امنیت میشه، ایمان آوردم.
14- به کربلا که رسیدیم
مولایمان حسین؏ دستور داد
خیمه هارا بنا کنند
آقا اباالفضل دست به کار شد
خیمه بزرگی به پا کردند و سپس
خیمه عمه زینب را پشت
آن برافراشتند
سپس فرمود راه طولانی ای
را پشت سرگذاشته اید اکنون نفسی تازه کنید.
عمه زینب بچه ها را
به داخل خیمه هدایت کرد و
شانه به موهایمان کشید....
از خیمه که بیرون رفتم دیدم،
خیمه دیگر بانوان در کنار خیمه عمه زینب
به پاشده است...
عمو عباس دور تا دور خیمه های بانوان را
با خیمه های بنی هاشم و خیمه های سایر همراهان احاطه کرده بود!
نزد عمه زینب برگشتم و پرسیدم عمه جان
چرا این خیمه ها را به
حالت نعل اسبی به پا کردند؟
فرمود: خیمه ی زنان در وسط قرار دارد،
تا از گزند نامردمان و نگاه نامحرمان به دور باشیم.
من شانه به مویهای شما بزنم و
برادرانمان نگهبان ما
میدانی عزیز عمه، چند روز دگر،
خیمه ای در کار نیست...
جا دارد اگر فلک کنون گریه کند
با زخم دل و سوز درون گریه کند...
شنیدم عمه میگفت:
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر....فردوسی....
او میگفت:
و زیبا خواهد بود حادثه ی عاشورا