مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خاطرات تبلیغی؛مِیهم سُفلی قسمت پنجم
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خاطرات تبلیغی؛مِیهم سُفلی قسمت پنجم

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

شهرِ کُرد (گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96)

مِیهم سُفلی – 5

دوست گرامی ملبّسم، مفصلا برای منبر شب تمرین کرده بود. در طراحی چارچوب سخنرانی کمکش کردم و نقطه شروع و پایان را با هم‌فکری هم مشخص کردیم. اولین باری بود که می‌خواست منبر برود. با توجه به این که اهل تلاوت قرآن بود، لحن عربی خوبی داشت و به خوبی از پس خطبه اول منبر برآمد. توجه همه را به طور نسبی به خود جلب کرد. سخنرانی را آغاز نمود. دقیقا مطابق برنامه و گام به گام جلو آمد. کم‌کم خودش هم اعتماد به نفس پیدا کرده بود و سخن‌وری می‌کرد.
ناگهان، همه دیدند خطیب توانا، سکوت کرد و خیره شد!! از چند ثانیه که گذشت، کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. حیثیت روحانیت در معرض خطر بود!! با توجه به حضور اهل سنت در جلسه، اوضاع خیلی بد پیش می‌رفت. 20 ثانیه ای سکوت و تمرکز کرد تا دوباره موتورش روشن شد.
متاسفانه آن سکوت کذایی که هنوز هم دلیلش را درنیافته‌ام، نظم و تمرکز ذهنی‌اش را به هم زد و کاملا از آن چارچوبی که طراحی کرده بودیم، خارج شد. به هر ترتیبی که بود، منبر را تمام کرد و پایین آمد. مردم، طیب الله و احسنتم می‌گفتند و او هم دست ادب روی سینه گذاشته بود و به احساسات پاک مخاطبین پاسخ می‌گفت. داشت از کنار جمعیت رد می‌شد که دو جوان – همان دو جوانی که پیشتر وصفشان را گفتم – با پوز خند، زیر لب به او گفتند: «برای بار اول خوب بود حاجی!»
با این جمله، شیخ ما را شستند و به او فهماندند که ما فهمیدیم تازه‌کاری!
مراسم سینه‌زنی هم جالب بود. یک مداح اصیل محلی آمد و شروع کرد به نوحی غیر کُردی خواندن. مردم ناهماهنگ سینه می‌زدند و پاسخ نمی‌دادند. نوحه کردی را شروع کرد، اوضاع بدتر شد. پشت میکروفون به شوخی و کُردی گفت: «خدا پدرتون رو بیامرزه. این که دیگه کُردیه!»
سینه‌زنی که تمام شد، پذیرایی آوردند: یک سینی بزرگ پر از زردآلو. در نوع خودش پذیرایی جالبی بود. با آن که در حد انفجار خورده بودم، تبرّکا! برداشتم. پس از پذیرایی، اندکی نشستیم و با جوانان روستا ارتباط گرفتیم و کمی گپ زدیم. برای فردا هم باید برنامه ریزی می‌کردیم. قرار شد دو دوست مُعبّا و مُلبّس بمانند برای ادامه کارهای فرهنگی! من و دو نفر دیگر هم تصمیم گرفتیم برویم و فردا دوباره برگردیم. پیرمرد سُنّی باصفا آمد و سوار شدیم و رفتیم قروه.

لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129587204»

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما