مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خاطرات تبلیغی-مِیهم سُفلی؛ قسمت سوم
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خاطرات تبلیغی-مِیهم سُفلی؛ قسمت سوم

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01
در پرونده محرّم

این پرونده را با 33 اثر دیگر آن ببینید

شهرِ کُرد (گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96)

مِیهم سُفلی – 3

ابتدا خیلی گرم برخورد نکردند. با توجه به عدم تلبّسم، دیر ارتباط گرفتند ولی گرفتند. اتفاقا جوانان خوش برخورد و گرمی بودند. از تحصیلات‌شان و آینده شغلی و برنامه زندگی‌شان پرسیدم. یکی‌شان 16 ساله بود و می‌گفت: «عاشق دختری 15 ساله‌ام که در روستای همسایه زندگی می‌کند. گاهی موتور سیکلت رفقا را می‌گیرم و می روم به دلبرم سر می‌زنم و برایش دلبری می‌کنم!!»
آن یکی می‌گفت: «می‌خواهم وارد نظام بشوم!» گفتم: «مگر ما بر نظام خروج کرده‌ایم؟» متوجه عمق مِزاحم! نشد و نخندید. پرسیدم: «یعنی می‌خواهی شغل نظامی انتخاب کنی؟» گفت: «آره. می‌خواهم سپاهی بشوم.» رفیقش ادامه داد: «شرط ورود به سپاه، تشیع است!! باید شیعه بشوی.»
فهمیدم از اهل سنت است. واکنش خاصی به حرف دوستش نشان نداد و صرفا سری تکان داد. من هم چیزی نگفتم و سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم. با شوخی و بذله‌گویی که جزء لاینفک شخصیتم است و البته گاهی اعصاب اطرافیان را خرد می‌کند توانستم کمی یخ اولشان را بشکنم و گرم بگیرم. بعد از چندی احساس کردم یخ‌شان دیگر زیادی شکسته شده و عن قریب است که ذوب و تبخیر شود!! بحث را جمع و جور و سعی کردم ژست علمی بگیرم. پس از اندکی بحث اعتقادی و دینی، خداحافظی کردند و رفتند.
آن شب منزل یکی از اهالی، مراسم ختم قرآن بود. خانه‌ای بسیار تمیز و نقلی با حیاطی بزرگ و زیبا و اتاق‌هایی به سبک معماری قدیم. میزبان به گرمی ما را پذیرفت و به صدر مجلس راهنمایی‌مان کرد به خصوص دوستان ملبسّم را!
اندکی پس از نشستن، بالش کناری‌ام را پشت کمرم گذاشتم. بالش تپلی بود و تکیه به آن انصافا لذت بخش. شیخ گروه، مخفیانه تذکر داد و گفت: «این کار را بد می‌دانند. اگر می‌خواهی تکیه بدهی، زیر دستت بگذار و لَم بده.» من هم آهسته از پشت کمر برداشتم و زیر آرنج گذاشتم. چند بار وسوسه شدم سنت‌شکنی کنم که شیخ مان، چشم غرّه رفت و دوباره از کمر به آرنج!

لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129583215»

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما