شهرِ کُرد (گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96)
مِیهم سُفلی – 3
ابتدا خیلی گرم برخورد نکردند. با توجه به عدم تلبّسم، دیر ارتباط گرفتند ولی گرفتند. اتفاقا جوانان خوش برخورد و گرمی بودند. از تحصیلاتشان و آینده شغلی و برنامه زندگیشان پرسیدم. یکیشان 16 ساله بود و میگفت: «عاشق دختری 15 سالهام که در روستای همسایه زندگی میکند. گاهی موتور سیکلت رفقا را میگیرم و می روم به دلبرم سر میزنم و برایش دلبری میکنم!!»
آن یکی میگفت: «میخواهم وارد نظام بشوم!» گفتم: «مگر ما بر نظام خروج کردهایم؟» متوجه عمق مِزاحم! نشد و نخندید. پرسیدم: «یعنی میخواهی شغل نظامی انتخاب کنی؟» گفت: «آره. میخواهم سپاهی بشوم.» رفیقش ادامه داد: «شرط ورود به سپاه، تشیع است!! باید شیعه بشوی.»
فهمیدم از اهل سنت است. واکنش خاصی به حرف دوستش نشان نداد و صرفا سری تکان داد. من هم چیزی نگفتم و سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم. با شوخی و بذلهگویی که جزء لاینفک شخصیتم است و البته گاهی اعصاب اطرافیان را خرد میکند توانستم کمی یخ اولشان را بشکنم و گرم بگیرم. بعد از چندی احساس کردم یخشان دیگر زیادی شکسته شده و عن قریب است که ذوب و تبخیر شود!! بحث را جمع و جور و سعی کردم ژست علمی بگیرم. پس از اندکی بحث اعتقادی و دینی، خداحافظی کردند و رفتند.
آن شب منزل یکی از اهالی، مراسم ختم قرآن بود. خانهای بسیار تمیز و نقلی با حیاطی بزرگ و زیبا و اتاقهایی به سبک معماری قدیم. میزبان به گرمی ما را پذیرفت و به صدر مجلس راهنماییمان کرد به خصوص دوستان ملبسّم را!
اندکی پس از نشستن، بالش کناریام را پشت کمرم گذاشتم. بالش تپلی بود و تکیه به آن انصافا لذت بخش. شیخ گروه، مخفیانه تذکر داد و گفت: «این کار را بد میدانند. اگر میخواهی تکیه بدهی، زیر دستت بگذار و لَم بده.» من هم آهسته از پشت کمر برداشتم و زیر آرنج گذاشتم. چند بار وسوسه شدم سنتشکنی کنم که شیخ مان، چشم غرّه رفت و دوباره از کمر به آرنج!
لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129583215»