شهرِ کُرد (گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96)
میهم سفلی - 2
آموزش نماز به کسی که هیچ نمیداند و خالی الذهن است، کار بسیار سختی بود. خدا را صد هزار مرتبه شکر که دوست مُعبّا ابتدا، وضو را برایشان گفته و بار مرا سبک کرده بود. جایگاه مُهر را برایشان توضیح دادم و سپس از ضرورت نیت قبل از نماز گفتم. یکی یکی اذکار نماز را به صورت شمرده میگفتم و از آن ها میخواستم بعد از من آرام تکرار کنند. چند دقیقهای طول کشید تا کلیات نماز را یاد گرفتند. باهوشترها، زودتر یاد میگرفتند و طبیعتا میخواستند شیطنت و بازی کنند و ... . اواسط تدریس بودم که پسرکی به جمعمان اضافه شد. یکی از بچهها گفت: «پاشو برو. تو سنی هستی!» پسرک جواب داد: «نه به خدا شیعهام.» آن یکی گفت: «غلط کرده! دروغ میگه! سُنّیه!» گفتم: «پسر جان! خودش داره میگه شیعهام. تو چی میگی این وسط؟» جواب داد: «خودش حالیش نیست. من میدونم!» نمیدانم چرا ناگهان یاد راننده تاکسیهای قم و سبک استدلالهایشان افتادم و هنوز هم هر وقت فکر میکنم ارتباطش را درنمییابم! به هر حال، پسرک که دیگر بغضش گرفته بود، گفت: به خدا شیعهام. ما هم بغض و اشکش را دلیل بر صداقتش گرفتیم و البته اگر هم واقعا شیعه نبود، اهمیتی نمیداشت. چون بچهها چندان به تفاوتهای اعتقادی و فقهی دو مذهب آگاه نبودند. چه بسیار سُنّیهایی که مسح میکشیدند و فراوان شیعیانی که پا میشستند!
چند بار اذکار نماز را توضیح دادم. داشتم مطمئن میشدم کلیات را فهمیدهاند که یکی از دو ملبّس گروه صدایم کرد و گفت: «شما بیا با این جوونها گعده کن. بچه ها را بسپار به من. تو حوصله شون رو نداری.»
برای سلامتی پدر و مادرش دعا کردم و گپ و گفتمان با جوانان آغاز شد.
لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129581692»