راوی: 50 ساله ترجیحا با ته لهجه کُردی.
شهید صیاد: 30 ساله میتونه باشه میتونه همه دیالوگا رو راوی بگه
فرمانده: 40 ساله برای صدا های پشت صحنه
چمران گفته بود: «چند نفر داوطلب میخوام که با هلیکوپتر برن سمت انبار مهمات ضد انقلاب.» با بیسیم آمار گرفته بود. معلوم نبود کسایی که میرن برمیگردن یا نه. نمیدونم چی شد که دستم رو بلند کردم. هفت نفر داوطلب با لباس و زبان و قیافه های مختلف. من فقط سبیل داشتم با لباس کُردی، سه تا دیگه از ریششان معلوم بود سپاهی هستن. سه تای دیگه هم خیلی منظم و اتوکشیده بودن فهمیدم ارتشی بودن. لاغری یکیشان نظرم رو جلب کرد. خیلی ترسیده بودم ولی چیزی بروز نمیدادم. کُرد میدونه جنگیدن با کُرد توی کوهستان یعنی چی! اونم توی منطقه ای که در محاصره ی کامل دشمنی!
هلیکوپتر وسط دره پیادمان کرد بدون معطلی رفت. ولی رفتن هلیکوپتر همان و زوزه ی گلوله ها به سمت ما همان. [صدای گلوله] هفت نفر بودیم و هرکدام با یک لباس و از یک جا. یکی به شرق فرار کرد و یکی به غرب. من درجا پشت یه صخره پناه گرفتم. افتاده بودیم توی تله ی دشمن. نفری چهل تا گلوله داشتیم و یک ژ3. مقابل یک انبار مهمات اونم وقتی توی محاصره و وسط کوهستان یعنی هیچ. یعنی دست خالی.
یکی از ارتشی ها که لاغر بود و خیلی جا به جا میشد. ولی معلوم بود این کارست. چیزی نگذشت که هلیکوپتر خودی برگشت اما دور از ما نیرو پیاده کرد. [صدای هلیکوپتر و کسی که داد میزنه سریعتر] نیرو ها بلافاصله با کمین ضد انقلاب درگیر شدن. ظاهرا خود چمران عملیات رو فرماندهی میکرد.[صدای گلوله و داد و فریاد های جنگی]
کاری از دست ما بر نمی اومد. فقط نگاه میکردیم. کاری از دست چمران و بقیه نیرو ها هم بر نیومد. منطقه زمین دشمن بود. از چپ و راست نیرو و مهمات بهشون میرسید. هلیکوپتر دوباره اومد و چمران و گروه کمکی رو برد و دوباره ما موندیم و وحشت جوری توی تله افتاده بودیم که یک درصد هم احتمال فَرَج نداشتم. اگه گیرمون می آوردن من یکی حتما خودمو خلاص میکردم. اون نامردا آدم رو زجر کش میکنن با آجر سر میبریدن. تو همین فکرا بودم که اون جوون لاغر پا مرغی اومد سمتم و آهسته گفت بیا. نگاه کردم و دیدم همه دارن پشت سرش میرن. دویدم بهش گفتم کجا؟ گفت: «باید بریم بالا. اگه بیان سمتمون و پایین باشیم کارمون تمومه.» حرفش حق بود! [صدای جیرجیرک]
بالای کوه که رسیدیم نشستیم. من باز داشتم به این فکر میکردم که چند تا نیروی بدون تجهیزات تو دل دشمن اونم بدون فرمانده حتما سرنوشتشون مرگه... خودم رو دلداری میدادم که این تاوان گناهامه. تاوان این که دیدی ضد انقلاب زن و بچه ی مردم رو میکشه و از ترس جونت دم نزدی[صدای جیغ زن و بچه]. داشتم دور از چشم بقیه اشک میریختم که همون جوون لاغر بلند شد و گفت: «برادرها توجه کنید، من سروان صیاد هستم و دورههای رنجری و چتربازی دیدهام، بنابراین، از این پس فرمانده شما هستم! اگر میخواهید نجات پیدا کنید هر چه میگویم مو به مو گوش کنید. ما جایی را بلد نیستیم، باید بروید دور تپه سنگر بگیرید و آماده درگیری باشید.»
وقتی بقیه رو فرستاد برا نگهبانی رفتم پیشش، داشت چیزی زمزمه میکرد. خواستم بگم: «آقای صیاد میفهمی چیکار میکنی؟ ما محاصره ایم هر طرف بریم میخوریم به کمین ضد انقلاب!» اما قبل از این که چیزی خندید. اعتماد به نفسش رو که دیدم خودم رو کنترل کردم. گفتم: «چی زمزمه میکنی؟ اصلا چرا خندیدی؟» گفت: من درس نظامیگری خومدم. میدونم با چهل تا فشنگ نمیشه تا صبح مقاومت کرد. داشتم دعای فرج آقا و صاحبمون حجت بن الحسن رو زمزمه میکردم که نقشه ی عملیات نظامی به ذهنم رسید.
سریع همه رو جمع کرد و چند تا تکنیک مبارزه فردی و تاکتیک نظامی جنگ نامنظم رو یادمون داد. فنونی رو اجرا میکرد که تصورشم نمیکردم. یادمون داد اگه به کمین دشمن رسیدیم چیکار کننیم و تکنیک های مبارزه بدون شلیک گلوله رو گفت. واقعا سخته به کمین دشمن بخوری و نه گلوله ای شلیک کنی، نه بذاری اونا شلیک کنن. چون با صدای همون یکی گلوله یه لشکر میریزن سرمون. میگفت: یه لحظه رو هم نباید از دست بدیم و سریع زدیم به دل کوه. با ستاره ها مسیر رو پیدا کرد و بعد از چند ساعت به جایی رسیدیم که پادگان خودی رو دیدیم.باورم نمیشد از محاصره دشمن بیرون اومده باشیم.. انگار دعای فرج کار خودش رو کرده بود. اما هنوز تموم نشده.
گفت: «بقیه بمونن تا من و این برادر کُرد بریم سمت پادگان» گفتم: «من نمیام! سربازای اینجا بدون ایست شلیک میکنن!»
گفت: «پس من تنها میرم هر لحظه که اینجا بمونیم ممکنه گیر بیفتیم!»
شجاعت این جوون لجم رو در آورده بود. ولی اگه نبود احتمالا هنوز پشت همون سخره بودم. همون طور که گفته بودم بدون ایست به سمتش شلیک کردن. اما چند دقیقه بعد برگشت و ما رو هم با خودش برد به پادگان. نمیدونم اون شب چی شد و چطوری از تله ی دشمن جون سالن به در بردیم اما میدونم رازش توسل صیاد به ولی عصر ارواحنا فداه بود.
بعد از جنگ بار به دیدنش رفتم، درجه نظامی مغرورش نکرده بود و مثل همان زمان تحویلم گرفت. از خاطرات جنگ برای هم گفتیم و از حسرت شهادت. بهم گفت: «آن روز ها دروازه ی شهادت داشتیم، حالا معبری تنگ! هنوز هم برای شهادت فرصت هست. باید دل را صاف کرد.» چند سال بعد خبر شهادتش رو شنیدم اما باور نکردم.
مطالب مرتبط
دوران غیبت صغری حضرت مهدی