بسم الله الرحمن الرحیم
خانه شادی
سروصدایشان تا هفت محله می رفت. طاقت منیره خانم هم سرریز شد و فریادش، طوفان صدای بچه ها و آقارضا را آرام کرد.
_ خجالت بکش مرد. مگه تو هم سن بچه هایی. روزا از دست این سه تا دیوونه میشم، شبها از دست چهارتاتون.
به خدا صاحب خونه خوبی داریم تاحالا بیرونمون نکرده.
آقارضا مهربانانه و با چشم و ابرو سعی کرد بچه ها را آرام تر کند. منیره خانم هنوز داشت عملیات تخلیه روانی اش را انجام می داد.
_ والا من چهارتا بچه دارم. رئیس این دیوونه خونه باباشونه. اینو دیگه کجای دلم بذارم.
مردی گفتن، بچه ای گفتن. به جای اینکه تذکری بده، بچه حساب ببره، خودشم شده هم بازیشون.
آقارضا یک لیوان آب به منیره خانم داد و با خونسردی گفت: حرص نخور عزیزدلم. مامان خسته! یه یار کم داریم. شما هم میای بازی؟
همین حرف کافی بود تا بچه ها هم مامان را دوره کنند. پدر هم از دور استاد راهنمای بچه ها بود برای دلبری کردن از مادر.
_ مامان بیا دیگه. تو رو خدا. یه نفر کم داریم. بازی 5نفره هست.
منیره خانم هرچه تلاش کرد جلوی خنده اش را بگیرد نشد. لیوان آب خالی را روی میز گذاشت و بلند شد. دستش را به کمرش زد و گفت:
_باشه. حالا ببینم کی میتونه حریف من باشه. فقط امشب که اکبرآقا اینا نیستن همراهیتون میکنم. وای به حالتون این بشه درس هر شبتون.
بچه ها با ذوق و شوق بالا و پایین پریدند و رفتند داخل اتاق که بازی 5 نفره شان را تدارک ببینند.
آقارضا نگاه عاشقانه اش را به منیره خانم هدیه کرد و گفت:
ممنونم خانم مهربونم. میدونم ما هم زیاده روی می کنیم. ولی در عوض الان شما هم تو بهشت جات تو خونه شادیه!
منیره با تعجب پرسید: خونه شادی دیگه چیه. برا بچه بازیات حدیث جعل می کنی دیگه آقا؟
_ نه باور کن. از وقتی حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله رو از امام جماعت مسجد شنیدم، غرق بازی میشم و یادم میره بزرگ شدم.
ایشون فرمودند در بهشت خونه ای هست که بهش میگن خونه شادی. کسانی وارد اون خونه میشن که بچه ها رو شاد کنن.(مفاتیح الحیاه، ص392)
حالا دلت میاد اونجا رو از دست بدیم؟ ما که عمل خاصی نداریم. حداقل به برکت شادی بچه ها خدا بهشتیمون می کنه. نمی ارزه؟
صدای بچه ها اجازه نداد منیره خانم حرفی بزند.
_ پس چرا نمیایین؟ ما همه چیز رو آماده کردیما.