خاکسپاری:
یه بار رفتیم خواستگاری، اول پدر دختر شروع کرد ازم سوال کردن،
پدر دختر: شما بفرمایید درامدتان چقدر است؟
من: والا درآمد من بستگی داره به اوضاع سیاسی کشور، فعلا اگر ازدواج کنم ماهی ۹۰ هزار تومن دارم ولی اگر میرقائد رای بیاره زندگیم را با ماهی ۹۰۰ تومن میگذرونم!
پدر دختر: ماشین هم داری؟
من: بله دارم ولی با بابام مشترک استفاده میکنیم، البته جدیدا بابام مشکل پوستی پیدا کرده، اون با ژیلت میزنه! ولی بعدش که خوب بشه بازم مشترک استفاده میکنیم!
پدر دختر بعد از همین دوتا سوال گفت: من دیگه حرررررفی ندارم!
مادر دختر هم گفت: هرکی رو برق میگیره ما رو.... ادامه اش رو زیر لب گفت متوجه نشدم چی گفته!
خاله خانم دختر هم گفت : آبجی من کلا توی خواستگاری شانس نداره، اون از خواستگاری خودش، اینم از خواستگاری دخترش!
بابای من فارغ از تمام این حرفا داشت موز میخورد!
رو کردم به پدر دختر گفتم: نظر دخترتون براتون مهم نیست؟
دختره گفت: فالورهای عزیزم فعلا خداحاااافظ باید جواب خواستگارم را بدم! گوشی را گذاشت کنار و به من گفت:
ببین من توقع زیادی ندارم، برام عشق مهمه و صداقت،
گفتم: منم همینطور!
گفت : ولی یه چیزایی را توی زندگی میخوام،
پرسیدم چی؟ گفت : خونه ویلایی بالاشهر! ماشین پورشه! سالی هم یک سفر خارجی!
دیدم من که اینا رو ندارم، بهش گفتم باور کنید منم میخوام!
یهو پدر دختره جوری زد زیر خنده که موز توی گلوی بابام گیر کرد.
خلاصه با این اوضاع توقع دخترها و گرونی ها تصمیم گرفتم منم برم بشینم توی خونه بابام تا یکی بیاد خواستگاریم داماد بشم!