مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خدا رحمتش کند!
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن

صداقت...! هستم. از تاریخ 20 فروردین 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 68 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خدا رحمتش کند!

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 08 آذر 02

خدا رحمتش کند!

وقتی اعلامیه ترحیم را دیدم، اولین چیزی که در ذهنم تداعی شد، فریبا بود.

 دختر یکی یکدانه و تک فرزند مرحوم همسفر مشهدمان بود. دختری بلند بالا، ساکت و حرف گوش کن و تا حدی مبهم.

 از آنجایی که در شهر ما، شرکت در مراسم گذشتگان برای دختران جوان کار معمولی نیست، از مادر خواهش کردم ایشان حتما شرکت کنند و از طرف من هم به فریبا تسلیت بگوید. 

هر چه باشد یک هفته با هم زندگی کرده بودیم. مادرم در جوابم گفت: «اگر بود، چشم». مادر درست می گفت. فریبا دختر احساساتی بود. پدرش هنوز شصت سال نداشت. فریبا هم خواهر و برادر ندارد، تحمل برایش سخت تر است.

 امیدوار بودم کارش به بیمارستان نکشیده باشد. منتظر ماندم تا مادر برگردد.

وقتی مادر برگشت رفتم استقبال و از احوالات فریبا سوال کردم. 
- «گوشه مجلس، مات نشسته بود. تسلیت گفتم ولی بعید می دانم متوجه شده باشد».
- «یعنی چی؟ حالش خوب نبود؟ یعنی شوک بهش وارد شده؟»

- «شوک که هنوز به دنیا نیامده به او وارد شده بود. مادر و پدرش دختر عمو بودند. همسایه دیوار به دیوار. حتی خانه خودشان را هم کنار خانه پدر و مادرشان ساخته بودند. 

هنوز مادر فریبا، چند ماهه فریبا را باردار بود، حرفشان شد. خیلی جزئی قهر کردند. 

هر کسی رفت خانه پدر و مادر خودش. 

پدر و مادر این دختر و پسر و خواهرها و برادرها رفت و آمد داشتند و هیچ اختلافی بینشان نبوده و نیست. ولی سی سال گذشت و فریبا در خانه پدر بزرگش بزرگ شد، کنار مادرش.

 نه پدرش ازدواج مجدد کرد نه مادرش. حتی طلاق هم نگرفته بودند. هر کسی خانه خودش بود. زن و شوهری که با هم غریبه شدند. پسر عمو و دخترعمویی که همسایگی و فامیلیشان سر جایش بود و نزدیک هم بودند ولی دل هایشان مهر و محبتی بروز نداد. فریبا سی سال با پدرش همسایه بود. 

چشم به چشم. نه با او حرف زد، نه حمایتش را دید و نه آغوشش را. پدری که بود، ولی نبود. شاید هم اجازه نداشت».

باور حرف هایی که مادر می زد سخت بود ولی همه حقیقت داشت. این زندگی در شهر زبانزد خاص و عام است.  حالا دیگر مفهوم حرف مادر که «اگر بود چشم» عوض شده بود. نمی دانم فریبا در مراسم پدرش، مات سال هایی بود که می شد پدر داشته باشد و نداشت، یا مات آینده ای که اگر می خواست هم نمی توانست داشتن پدر را درک کند. شاید فریبا ماتِ لحظه های بی رحمانه زندگیش بود. شاید به این فکر می کرد، پدر داشتن چه شکلی است، تا برای نداشتنش گریه کند.

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست نمی تواند پدر شود. چطور بابای خوبی باشد، وقتی غرورش را به جای زن های غریبه، خرج دختر و همسرش می کند.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما