این «فرح آمد» از آن جملات است. یعنی تیتر شود در حد «شاه رفت» ماندگار است. دختری بیست و یکی و دوساله، با لباس ماکسی کرمی، دمپایی رو فرشی سفید و گردنبندی سنگین از طلا. ناخنهای دست و پایش را لاک صورتی زده بود. از همه اینها عجیبتر این که حجاب نداشت! موهایش را که تا وسط کمرش رسیده بود باز گذاشته بود. «خدایا! من اینجا چی کار میکنم؟ این کیه دیگه؟ نیان جمعمون کنن؟» اینها جملاتی بود که از ذهنم میگذشت. زیر گوش مادرم گفتم: «مامان تو مطمئنی به اینها گفتی درس خارج فقه میخونم؟» هاج و واج به طرفم برگشت و گفت: «نه، بهشون گفتم فلسفه میخونی» خوب همین است دیگر مادر من. تقیه کردهای مثلا؟ فوقش میگفتند نه. الان چه خاکی به سرمان بریزیم؟
پدر دختر متوجه پچپچ من و مادرم شد. انگار فهمیده باشد درباره چه چیزی حرف میزنیم گفت: «تو خونه ما آزادی کامله. خانمم حجاب میذاره دخترم نه. فردای براندازی باید بتونیم همدیگر رو تحمل کنیم» خدا وکیلی همان لحظه اگر به اطلاعات سپاه زنگ میزدم جلسه سران سلطنتطلب را به جرم طراحی براندازی به هم میزدند و ما را هم میبُردند جایی که عرب نی انبون مینوازد، طوری که به ترور دانشمندان هستهای هم اعتراف کنیم. ولی چه میشد کرد؟
چند ثانیه در همان وضعیت نشستیم. از خجالت سرم را پایین انداخته بودم. مادرم حسابی ترسیده بود. بنده خدا فکر میکرد هر لحظه ممکن است ساواکیها بریزند. فرصت و حوصله هم نبود برایش توضیح دهم بیش از چهل سال از انقلاب میگذرد و دیگر خبری از ساواک نیست و هر چه هست لطف و مجاهدت سربازان گمنام است! پدر دختر وقتی دید سرم را پایین انداخته و هیچ نمیگویم خواست مثلا پدری کرده باشد – تو روحش با آن پدریاش – گفت: «حیفه چند کلمه با هم حرف نزنین. پاشید برید تو اتاق بغل.»
بلند شدم و دختر هم. او جلو افتاد و من پشت سرش میرفتم. به اتاق پشت پذیرایی رفتیم. همان جایی که فرح از آنجا آمده بود. اتاق بزرگ و زیبایی بود. دور تا دورش را کاغذ دیواری آبی کمرنگ کار کرده بودند. یک میز کامپیوتر به همان رنگ و یک لپ تاپ اپل روی میز باز بود. قبل از آن که دو صندلی قهوهای سوخته را از گوشه اتاق بیاورد مستقیم به طرف لپ تاپ رفت و چند ثانیه بعد آهنگ معروف آن مرحوم پخش شد:
سلام من به تو یار قدیمی - منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم - ولی بی تو سبوی می شکستم
خواست دو صندلی را بیاورد که اجازه ندادم و خودم آوردم. نشستیم. با خودم گفتم: اینها که راست کار ما نیستن بذار حداقل اون قضیه رو بپرسم. پرسیدم: «ببخشید اون عکس مرحوم مصدق توی آشپزخونه چی کار میکنه؟ شما که طرفدار شاهید» لبخندی زد که ارتودنسیاش را نمایان کرد. مثل زنجیری که معرکهگیران به کمر میبستند. گفت: «دکتر مصدق از اقوام مادرمه. به خاطر مامانم زدیم. بابام گفت فقط تو آشپزخونه که کمتر ببینمش» احساس کردم دیگر حرفی برای گفتن ندارم. منتظر بودم او بپرسد. پرسید: «شما انگار مذهبی هستید. درسته؟» جواب دادم: «در حد متعارف. تند نیستم» پرسید: «یعنی اگه ازدواج کنیم میذارید من تو عروسی با پسرخالههام برقصم یا باهاشون دو قلپ بخورم؟ نکنه خشکهمقدس بازی درمیارید؟» این که شراب نخوردن را خشکهمقدس بازی میدانست معلوم بود فقه چه جایگاه مهمی در زندگیشان دارد. گفتم: «پسرخالههاتون بچهاند دیگه؟» گفت: «آره بابا بیست و یکی دو سالهشونه. داداشیهامن.» وقتی سوال اول درخواست میگُساری با داداشیها باشد سوال آخر حتما پیشنهاد ازدواج گروهی است. سریع بلند شدم و گفتم: «به داداشیها سلام برسونید» زدم بیرون و به مادرم اشاره کردم بلند شویم. خداحافظی کرده و نکرده از خانه زدیم بیرون و با سلطنتطلبان وصلت نکردیم.