روایتی به مناسبت چهل سالگی انقلاب
به نام خدا
«خمینی شدن»
معصومه صفایی راد
تازه از روضه برگشته ام. اتاق باز وسط هال خوابیده ام و دارم استوریهای اینستاگرام را پشت سرهم رد میکنم که چشمم روی یک بیت گیر میکند.
آن موقعها تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. مثل جاروبرقی حریص بودم در بلعیدن کلمات. اسم تمام بقالیها و چقالیهای توی خیابان را با دقت تمام کشف رمز میکردم.
ابایی ندارم از اینکه بگویم دختر لوسی بودم. تا پدرجون پایش را از در خانه بیرون میگذاشت، آویزان عبایش میشدم و با او میرفتم؛ سر کار، روضه، حرم.
خانهی ما چهارمردان بود. قم را میگویم. وسطهای مسیر خانهمان تا حرم، یک جایی که پیاده رو کمی عقب نشسته بود و فضایی داشت برای تنفس، یک جمله روی دیوار نوشته بود.
«این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است. امام خمینی»
هربار که رد میشدیم انگار کنید که اولین بارم بود. مُحرم، مَحرم، صُفرِ، صِفر. با ذوق جمله را سرهم بندی میکردم و هیچم نمیفهمیدم. امام خمینی آدم خوبی بود پس حتماً جملههای خوبی هم میگفت.
توی خانهی ما اسم امام خمینی که میآمد امکان نداشت یک نفر آن وسط خاطرهی آقاداداش را تعریف نکند. وقتی تازه انشا نویس شده بود، یک روز به او هم مثل تمام بچههای جهان برای انشا موضوع میدهند که میخواهید در آینده چه کاره شوید؟ آقاداداش هم تصمیمش را نوشته بود امام خمینی. یک نقاشی از جماران و مردمی که با شوق از ستونهایش بالا میرفتند هم ضمیمهاش کرده بود. این شغل چیزی فراتر از روحانی شدن و سیاسی شدن بود. خودش یک مفهوم تمام بود؛ خمینی شدن!
معنی جملهی روی دیوار را نمیفهمیدم و میشد خیلی راحت از پدرجون بپرسم. پدرجون برای هرسوال یک جواب مفصل داشت. آنقدر طولانی که منِ بیحوصلهی عجول، پشیمان میشدم از سوالی که پرسیده بودم. معمولاً ترجیح میدادم خودم جواب سوالهایم را پیدا کنم. مگر اینکه پای مرگ و زندگی به میان میآمد. آن وقت اولش طی میکردم که اگر قول بدهی کوتاه جواب بدهی سوالم را میپرسم و او هم به ناچار قبول میکرد! این نسل برای سوال پرسیدن هم شرط و شروط میگذارد!
مسئله برای من حیاتی بود و دل به دریا زدم و پرسیدم. پدرجون هم البته خیلی به قولش پایبند نماند. یعنی دلش نمیآمد یک چیزهایی را فاکتور بگیرد و نگوید. از خاطراتی که آقاجان از بچگی و زمان شاهش داشت شروع کرد که حسرت یک روضه و سینه زنی ساده به دلشان بود تا رسید به مسجد محل خودمان و روضههایی که باهم میرفتیم.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند و به دیوارهای خیابان رحم نکردند و هرروز رنگ پریدهتر و بیحالتر از دیروز به چشمم میآمد که آخر سر هم با یک سطل رنگ سفید کار را تمام کردند. دیوار را پاکِ پاک کردند. پاکتر از دلِ بچگیِ من. از ذهن من ولی پاک نشد. دیگر معنی جمله را میدانستم. اینکه چطور دو ماه از سال میتواند دوازده ماه سالت را تأمین کند.
من همیشه ریاضیام خوب بود. اگر ایکس یک مساوی ایکس دو باشد و ایکس دو مساوی ایکس سه، پس نتیجه میشود ایکس سه هم مساوی با ایکس یک است. معادلهی سادهای بود. محرم و صفر اسلام را زنده نگه داشته بود و امام خمینی، محرم و صفر را برای این ملت.
دستم را محکم روی صفحهی گوشی نگه میدارم تا استوری رد نشود. ای کاش پدرجون بود که برایش میفرستادم.
سالها گریه به تو جرم تلقی میشد
گریهی هرشب ما برکت روح الله است.