خواستگار
سی و پنج ساله بود. تقریبا برف پیری نیمی از موهای سرش را پوشانده و نیمه دیگر، نیمهبرفی بود. آرام استکان چایش را روی میز گذاشت و از من خداحافظی کرد. با صدای بسته شدن در رشته امید من هم پاره شد و به گمانم کار تمام.
تصمیم گرفته بود همسرش را طلاق بدهد. خانواده همسرش در دوران آشنایی وانمود کرده بودند اهل نماز و دیانت اند و حالا فهمیده بود در یخچالشان شیشههای مشروب بیش از بطری دوغ به چشم میخورد. پدر اهل ربا، مادر خدای ریا و دختر بیگانه با حیا!
... با صدای بسته شدن در رشته امید من هم پاره شد و به گمانم کار تمام ...