خواستگاری - 2
رسیدیم به اونجا که نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. پرسیدم: «حاج آقا شما توقعتون از داماد آیندهتون چیه؟ دوست دارید چطور باشه؟» گفت: «والا من میگم فقر و نداری و مشکلات مال همه است. واسه همین هم توقع چندانی از شما ندارم. فقط میخوام دامادم به یک چیز توجه کنه و اون هم اخلاصه. تنها خواسته و توقع من از شما اینه که هر کاری کردید فقط مزدش رو از خدا بخواید. واسه خدا بکنید و از خودش هم پاداش بگیرید» با این حرف حاجی، یه نفس راحت کشیدم و گفت: «آخ جون چه کم توقع» همین لحظه بود که مادر دختر خانم با سینی چایی از آشپرخونه به طرف هال راه افتاد. همین طور که میاومد گفت: «به به ماشالا پدر زن و داماد خوب با هم گرم گرفتیدها» که پدر دختره یه نگاه بدی بهش کرد و اون بنده خدا هم مجبور شد بگه: «معذرت میخوام. یه لحظه ناخواسته یاد ثریا قاسمی افتادم» خلاصه مادر ما که تا اون لحظه فقط یه شیرینی برداشته بود اعتماد به نفس پیدا کرد و یه موز هم برداشت. همین طور که داشت موز رو پوست میکند گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم یه صحبتی بکنن. پسر من خیلی شوخطبعه و مطمئنم دل دختر خانمتون رو میبره» حاجی هم سرش رو به نشونه تایید آورد پایین و با یه سبحان الله دوباره آورد بالا. من یه لحظه فکر کردم پشیمون شده. راستش یاد رونالیدینیو افتادم که به چپ نگاه میکرد و به راست پاس میداد. اما بعد فهمیدم زود قضاوت کردم. بنده خدا عادتش بود. خلاصه رفتیم با دختر خانوم داخل اتاق.
رو دیوار اتاقش یه عکس بزرگ از سیندرلا زده بود و رو تختش هم کتاب سفید برفی و هفت کوتوله گذاشته بود. آروم نشستم رو صندلی چوبی صورتی رنگی که کنار تختش بود. چون صندلی نازک بود و وزن من زیاد، پایه عقبش شکست و از پشت پرت شدم روی تخت و قسمت میانی شلوارم ده سانت پاره شد. دختره از خنده ترکید. صدای قهقهه خندهاش رسید به هال. پدر دختره گفت: «لا اله الا الله. چه خبرشونه؟» که مادرم جوابش رو داد: «حاج آقا عرض نکردم پسرم شوخ طبعه. هنوز هیچی نشده قاپ دختره شما رو دزدید.» ...
ادامه دارد ...
#علی_بهاری