مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خواستگاری؛قسمت دوم
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خواستگاری؛قسمت دوم

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

خواستگاری - 2

رسیدیم به اونجا که نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. پرسیدم: «حاج آقا شما توقع‌تون از داماد آینده‌تون چیه؟ دوست دارید چطور باشه؟» گفت: «والا من میگم فقر و نداری و مشکلات مال همه است. واسه همین هم توقع چندانی از شما ندارم. فقط می‌خوام دامادم به یک چیز توجه کنه و اون هم اخلاصه. تنها خواسته و توقع من از شما اینه که هر کاری کردید فقط مزدش رو از خدا بخواید. واسه خدا بکنید و از خودش هم پاداش بگیرید» با این حرف حاجی، یه نفس راحت کشیدم و گفت: «آخ جون چه کم توقع» همین لحظه بود که مادر دختر خانم با سینی چایی از آشپرخونه به طرف هال راه افتاد. همین طور که می‌اومد گفت: «به به ماشالا پدر زن و داماد خوب با هم گرم گرفتیدها» که پدر دختره یه نگاه بدی بهش کرد و اون بنده خدا هم مجبور شد بگه: «معذرت می‌خوام. یه لحظه ناخواسته یاد ثریا قاسمی افتادم» خلاصه مادر ما که تا اون لحظه فقط یه شیرینی برداشته بود اعتماد به نفس پیدا کرد و یه موز هم برداشت. همین طور که داشت موز رو پوست می‌کند گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم یه صحبتی بکنن. پسر من خیلی شوخ‎طبعه و مطمئنم دل دختر خانمتون رو می‌بره» حاجی هم سرش رو به نشونه تایید آورد پایین و با یه سبحان الله دوباره آورد بالا. من یه لحظه فکر کردم پشیمون شده. راستش یاد رونالیدینیو افتادم که به چپ نگاه می‌کرد و به راست پاس می‌داد. اما بعد فهمیدم زود قضاوت کردم. بنده خدا عادتش بود. خلاصه رفتیم با دختر خانوم داخل اتاق. 
رو دیوار اتاقش یه عکس بزرگ از سیندرلا زده بود و رو تختش هم کتاب سفید برفی و هفت کوتوله گذاشته بود. آروم نشستم رو صندلی چوبی صورتی رنگی که کنار تختش بود. چون صندلی نازک بود و وزن من زیاد، پایه‌ عقبش شکست و از پشت پرت شدم روی تخت و قسمت میانی شلوارم ده سانت پاره شد. دختره از خنده ترکید. صدای قهقهه خنده‌اش رسید به هال. پدر دختره گفت: «لا اله الا الله. چه خبرشونه؟» که مادرم جوابش رو داد: «حاج آقا عرض نکردم پسرم شوخ طبعه. هنوز هیچی نشده قاپ دختره شما رو دزدید.» ...
ادامه دارد ...

#علی_بهاری

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما