خواستگاریهای مدام
هر جا میرفت جواب منفی میگرفت. از دختر حاج احمد بقال شروع کرده بود و با دختر حاج کاظم فرشفروش و صابر قصاب ادامه داده بود و در نهایت هم جواب نه دختر شیخ قدرت، سطل آب سردی روی آتش اشتیاقش ریخته بود. یک روز بهش گفتم: «محمود! تو چی میگی که نه میشنوی؟» با همان لهجه شیرین کرمانی جواب داد: «به خدا هیچی! فقط واقعیت میگم» گفتم: «آخه لامصب سر قضیه دختر حاج احمد شما تا یه قدمی عقد رفته بودید چی شد اون هم پشیمون کردی؟» گفت: «والا نمیدونم. روز آخری بهش گفتم پدر و مادر من دو تا بز ماده دارن. شیر اون بزها رو میفروشن و زندگی میکنن. اگه یه روز اون بزها نباشن یا شیردونشون بند بیاد پدر مادرم از گشنگی میمیرن» لبخند تلخی تحویلش دادم و گفتم: «محمود جان! جز راست نباید گفت و هر راست نشاید گفت!»
لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129569644»