مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خواستگاری؛قسمت اول
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خواستگاری؛قسمت اول

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01
در پرونده بهار معنویت

این پرونده را با 408 اثر دیگر آن ببینید

خواستگاری - 1

ماشین وارد کوچه شد. آروم پیاده شدیم. درو یکم محکم بستم که با واکنش لفظی رکیک راننده مواجه شد. به سمت خونه‌ای که قرار بود بریم حرکت کردیم. در سبز رنگ بزرگی بود. گوشه سمت چپش، یه کاغذ سفید بزرگ چسبونده بودند. روش بزرگ نوشته بود: «نگویید دیگران نمی‌بینند. کافی است خدا ببیند» در زدیم. با کمی تاخیر درو باز کردن. یه خانم میانسال با چادر رنگی در هال رو باز کرد و خوش آمد گفت. لاغر اندام، کوتاه قد و عینکی. دست راستش یه تسیح داشت و مدام لبش می‌جنبید. از خجالت، سرم رو پایین انداخته بودم. مادر رو تعارف کردم. ایشون وارد شد و بعد هم من. پدر خونواده روی مبل توی پذیرایی نشسته بود. یه پیرن چهارخونه، شلوار پارچه‌ای مشکی و جوراب سفید پوشیده بود. دست راستش تسبیح بود و دست چپش صلوات‌شمار. بعد از تیکه و پاره کردن تعارفای معمول نشستیم. پدر گاهی با دست چپ، دکمه صلوات‌شمار رو می‌زد و گاهی با دست راست دونه تسبیح رو مینداخت. بعد از چند دقیقه گفتن کلماتی که من فقط "سین"ش رو میشنیدم سرش رو آورد بالا و گفت: «عذرخواهی می‌کنم. من روزم. شما بفرمایید» بفرمایید رو که گفت آماده شدم یه پرتقال بردارم ولی بعد پشیمون شدم و موز برداشتم. دوباره گفت: «من چند ساله روزه می‌گیرم. پنج‌شنبه‌ها» همین طور که موز رو تو بشقابم میذاشتم گفتم: «خدا قبول کنه» و شروع کردم کندن پوستش. اومدم با چاقو نصفش کنم که صدای حاجی من رو متوجه خودش کرد: «مستحبات چیزی نیست که خدا نصیب هر کسی بکنه. باید توفیق داشته باشیم. ما چند سالی هست که ذکر و نماز و دعامون برقراره» بعد رو کرد به مادرم و پرسید: «آقاپسر اهل مستحبات هستند؟» مادر گفت: «راستش حاج آقا گاهی قرآن می‌خونن تو خونه. دیگه کارهای دیگش رو من نمی‌دونم» نفس عمیقی کشید. چند ثانیه به من خیره شد و گفت: «سعی کنید جایی نگید کارهاتون رو. همین که خدا بدونه کافیه» تصمیم گرفتم داخل بحث بشم که بیش از این ما رو معطل خودش نکنه. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم ...

#علی_بهاری

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما