خواستگاری - 1
ماشین وارد کوچه شد. آروم پیاده شدیم. درو یکم محکم بستم که با واکنش لفظی رکیک راننده مواجه شد. به سمت خونهای که قرار بود بریم حرکت کردیم. در سبز رنگ بزرگی بود. گوشه سمت چپش، یه کاغذ سفید بزرگ چسبونده بودند. روش بزرگ نوشته بود: «نگویید دیگران نمیبینند. کافی است خدا ببیند» در زدیم. با کمی تاخیر درو باز کردن. یه خانم میانسال با چادر رنگی در هال رو باز کرد و خوش آمد گفت. لاغر اندام، کوتاه قد و عینکی. دست راستش یه تسیح داشت و مدام لبش میجنبید. از خجالت، سرم رو پایین انداخته بودم. مادر رو تعارف کردم. ایشون وارد شد و بعد هم من. پدر خونواده روی مبل توی پذیرایی نشسته بود. یه پیرن چهارخونه، شلوار پارچهای مشکی و جوراب سفید پوشیده بود. دست راستش تسبیح بود و دست چپش صلواتشمار. بعد از تیکه و پاره کردن تعارفای معمول نشستیم. پدر گاهی با دست چپ، دکمه صلواتشمار رو میزد و گاهی با دست راست دونه تسبیح رو مینداخت. بعد از چند دقیقه گفتن کلماتی که من فقط "سین"ش رو میشنیدم سرش رو آورد بالا و گفت: «عذرخواهی میکنم. من روزم. شما بفرمایید» بفرمایید رو که گفت آماده شدم یه پرتقال بردارم ولی بعد پشیمون شدم و موز برداشتم. دوباره گفت: «من چند ساله روزه میگیرم. پنجشنبهها» همین طور که موز رو تو بشقابم میذاشتم گفتم: «خدا قبول کنه» و شروع کردم کندن پوستش. اومدم با چاقو نصفش کنم که صدای حاجی من رو متوجه خودش کرد: «مستحبات چیزی نیست که خدا نصیب هر کسی بکنه. باید توفیق داشته باشیم. ما چند سالی هست که ذکر و نماز و دعامون برقراره» بعد رو کرد به مادرم و پرسید: «آقاپسر اهل مستحبات هستند؟» مادر گفت: «راستش حاج آقا گاهی قرآن میخونن تو خونه. دیگه کارهای دیگش رو من نمیدونم» نفس عمیقی کشید. چند ثانیه به من خیره شد و گفت: «سعی کنید جایی نگید کارهاتون رو. همین که خدا بدونه کافیه» تصمیم گرفتم داخل بحث بشم که بیش از این ما رو معطل خودش نکنه. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم ...
#علی_بهاری