خواستگار
دیگه نمی شد یک کلمه باهاش صحبت کرد. خصوصا از وقتی خواستگاربی قواره اش جازده بود کلا اعصابش به هم ریخته بود. و با من منچ بازی نمی کرد. بی مقدمه پرسیدم: بابا آجی طاهره کی از دیوونگی درمیاد؟ چشم غره بابا بهم فهماند که حرفم بی راه بود. دستم را دور گردن ابجی انداختم و گفتم: اگه نگرانی سعی کن دیگه نگران نباشی. اگه خوابت نمی بره سعی کن بخوابی. طاهره گفت: واقعا ممنون داداشم. حل شد آقا دکتر. تلفن خونه زنگ خورد. مثل موشک آماده پرتاب به سمت تلفن شدم که چون پدر خانواده نزدیکتر بودند گوشی را برداشتند. برق چشمان ایشان حکایت از خبرهای خوب داشت. پدر گوشی را گذاشت و رو به طاهره گفت: بابا جان پاشید با مادرت خونه رو جمع وجورکنید جمعه شب خواستگار جدید میاد. ابجی این را که شنید کم مانده بود استخوانهای کتفم را در آغوشش خرد کند و گفت: داداشی قربونت برم پاشو بریم منچ بازی. بی بی خنده کنان گفت: یا فاصل و یا واصل. ننه جون خدا گر زحکمت ببندد دری. پریدم توحرفش وگفتم : بیاد خونمون نوکر دیگری. بعدشم الفرار.
''اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا فَاعِلُ، یَا جَاعِلُ، یَا قَابِلُ، یَا کَامِلُ، یَا فَاصِلُ، یَا وَاصِلُ، یَا عَادِلُ، یَا غَالِبُ، یَا طَالِبُ، یَا وَاهِبُ'' دعای جوشن کبیر