مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خورشید نیایش (قسمت اول)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر گرافیک

sepanta هستم. از تاریخ 06 اردیبهشت 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 752 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خورشید نیایش (قسمت اول)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

اول صبح با هیجان و احساس غریبی که داشتم، آماده شدم؛ اول زنگ زدم به تاکسی تلفنی و بعد، برای خداحافظی با خانواده، از اتاقم بیرون آمدم.
با پدر و مادر و برادرم جمشید روبوسی و خداحافظی مختصری کردم و به بهانه این که «الان تاکسی می‌رسه» زود راه افتادم.
نمی‌خواستم دلبستگی به خانواده، من را از تصمیمم منصرف کند؛ نمی‌خواستم خیسی چشم‌های مامان و گرمی آغوش بابا، دلم را بلرزاند.
برای همین، خداحافظی را کوتاه و مختصر کردم. حتی با اصرار زیاد، دیشب خانواده را راضی کردم که نیازی نیست تا فرودگاه بدرقه‌ام کنند! البته راضی که نمی‌شدند. آن قدر آسمان ریسمان بافتم و دلیل تراشیدم تا بالاخره متقاعد شدند.

جمشید چمدانم را برد به سمت در. من هم پشت سرش راه افتادم.
چند قدم که رفتم، دلم طاقت نیاورد... برگشتم و یک بار دیگر به صورت مامان نگاه کردم. فقط او می‌داند که تصمیم واقعی‌ام چیست. بقیه فکر می‌کنند سفرم به پاریس، تنها یک فرصت مطالعاتی است و من شش ماه دیگر ایران هستم!
ولی من فکر دیگری دارم و این را فقط مامان می‌داند.
به چشم‌های سُرخش نگاه کردم و یک بار دیگر در آغوشش گرفتم... بغضم را فروخوردم؛ بی‌هیچ کلامی آغوشم را فشرده‌تر کردم و ثانیه‌ای بعد، با لبخند کمرنگی از او جدا شدم.

لابد الآن در دلش دارد دخترش را به اهورامزدا می‌سپُرد...

تاکسی رسیده بود. نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم سرحال باشم.
دم در، مُشتی به بازوی جمشید زدم؛ انگشتان دستم را روی لب‌هایم گذاشتم و برای بابا بوس فرستادم
و سوار ماشین شدم.

از خانه ما تا فرودگاه امام، ۴۵ دقیقه‌ای راه است. تمام این ۴۵ دقیقه با مرور خاطرات و افکاری سپری شد که من را به تصمیم امروز رسانده‌اند: مهاجرت همیشگی از ایران!
باید بروم. چاره‌ای نیست. برای خلاصی از دینی که به درستی گفته‌اند «افیون توده‌هاست»، انگار فقط تصمیم بر خروج از دین کافی نیست. باید از این محیط هم فاصله بگیرم. محیطی که پر از خاطرات روزهای دین‌داری من است و پر از افرادی که نظرات و رفتارهای این روزهای بی‌دینی‌‌ام را برنمی‌تابند!
این‌جا ماندنم، هم آنها را آزار می‌دهد و هم خودم را! پس تصمیم درست، همین رفتن است... و چه جایی بهتر از فرانسه، مهد آزادی؟!


ادامه دارد...

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما