مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خورشید نیایش (قسمت ششم)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر گرافیک

sepanta هستم. از تاریخ 06 اردیبهشت 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 752 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خورشید نیایش (قسمت ششم)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

باید از همان سرنخ‌هایی که هیربد داده بود، شروع می‌کردم. اول از همه، یشت‌ها...

جالب است که ما اصلاً اوستای کامل را در خانه نداشتیم
نفری یک «خُرده اوستا» (۱۶) داشتیم که شامل نمازها و دعاها می‌شد؛ و البته معمولاً هم خاک گرفته بودند؛ غیر از خرده اوستای مادرم که تقریباً هر روز استفاده می‌شد.

گات‌ها را هم در یک کتابچه جداگانه داشتیم. همان که من چند روز پیش از صحبت با هیربد، دو بار، از اول تا آخرش را خواندم...

یادش بخیر، همان روزها که در تکاپوی پیدا کردن و مطالعه یشت‌ها بودم، در مدرسه اعلام کردند که برای سفر مشهد در تعطیلات عید، ثبت نام می‌کنند.

فائزه که از علاقه من به امام رضا خبر داشت، پیشنهاد کرد که دوتایی با هم ثبت نام کنیم.
من هم با کمال میل استقبال کردم.

بار قبل که به مشهد رفته بودم، دو سال پیش از آن بود. هنوز در یزد بودیم. اواخر مردادماه بود. با مادر و زن‌عمو رفتیم؛ خیلی هم خوش گذشت.
اصلاً مگر می‌شد مشهد برویم و خوش نگذرد؟!...

سفر نوروزی‌مان با فائزه هم خیلی خاطره‌انگیز بود.
در مسیر حرم، از یکی از مغازه‌ها یک چادر خریدم. پر از گل و پروانه و رنگ...
فائزه هم خوشش آمد و سلیقه‌ام را تحسین کرد. با این که خودش چادر مشکی پوشیده بود، یکی از همان چادرهای زیبا هم خرید.
هر بار که با هم حرم می‌رفتیم، توی قسمت بازرسی، چادرش را عوض می‌کرد. می‌شدیم مثل دو تا خواهر دوقلو... شاید هم دو پروانه دوقلو...
و در هوای حرم، پر می‌گرفتیم...

«خانم... دخترم... خوابت برده باباجون؟! رسیدیم فرودگاه امام!»
صدای راننده، من را از خاطراتی که در آنها غرق شده بودم، بیرون کشید.
با دستپاچگی گفتم: «ببخشید... اصلاً حواسم نبود!»
با عجله از توی کیفم پول درآوردم و دادم به راننده؛ و زود پیاده شدم.

وااااای خدای من! داشتم چه کار می‌کردم! خوب شد که رسیدیم. خوب شد که صدایم زد!

من الآن یک سال و چند ماه است که از همه‌ی آنچه به دین و دین‌داری مربوط می‌شود، فراری‌ام!
حالا در آستانه‌ی کنده شدن از این فضا و زمان و مکان، نباید بگذارم که این رشته، دوباره گره بخورد!

 پ ن:
۱۶- فصلی از اوستا که گزیده‌ای از نیایش‌های موجود در سایر فصل‌ها را (احیاناً با اضافاتی) در بر گرفته است.


ادامه دارد...

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما