تعداد صفحههای گاتها زیاد نیست. اما چند روز از وقت من، صرفِ جستجو در آن، شد. هم فهم بعضی از عباراتش برایم سخت بود و هم چیزی را که به دنبالش بودم، پیدا نمیکردم.
با خودم گفتم: «نباید ناامید بشی. فکر کنم تندتند خوندی؛ یه چیزایی از دستت دررفته»!
این بار، باید حرف به حرفش را زیر و رو میکردم. باید به جای ذره بین، میکروسکوپ به دست میگرفتم تا نقطهای هم از چشمم مخفی نمانَد.
یکی دو روز دیگر هم به همین ترتیب گذشت. کار داشت برایم خستهکننده میشد. اما به خودم روحیه میدادم و بارها صحنهای را مجسم میکردم که من در کلاس فیزیک کنفرانس دارم و با افتخار، از معجزات علمی اشو زرتشت میگویم!
خیالش هم آن قدر جذاب بود که نمیگذاشت دست از مطالعه بکشم.
چند روز بعد، دور دوم خواندن گاتها هم تمام شد. حسابی توی ذوقم خورده بود.
هیچ سخن جذاب علمیای پیدا نکرده بودم... و بدتر، آنکه بعضی حرفهایش هم برایم عجیب و ناپذیرفتنی بود!
احساس کردم گره کار به دست هیربد باز میشود. تلفنی کمی از ماجرا را برایش گفتم. البته فقط کمی. در همین حد که «دنبال معجزههای علمی اشو زرتشت میگردم. مخصوصاً درباره نجوم! مثل همون چیزایی که توی قرآن هست... دو بار گاتها رو خوندم. ولی چیزی پیدا نکردم. میتونی کمکم کنی یا از بابات بپرسی؟»
هیربد قول داد که خیلی زود، دست پر به سراغم میآید.
خیلی زود نیامد. ولی وقتی که آمد، چشمانش برق میزد. معلوم بود که دست پر آمده است.
نیمههای ماه بهمن بود. آن شب خانواده هیربد را برای شام دعوت کرده بودیم. من و هیربد در یک طرف سالن پذیرایی که کمی از صدای گپ و گفتِ دو خانواده فاصله داشت، مشغول صحبت شدیم.
هیربد گفت: «بیا ببین چی برات آوردم: توی اوستا، کروی بودن زمین مطرح شده!»
از خوشحالی به هوا پریدم و با جیغ گفتم: «واقعاً»؟!
ادامه دارد...