هفته ای یک بار بیشتر همدیگر را ملاقات نمی کنیم شاید هم کمتر. مدتی بود حال و هوای عجیبی داشت. حس می کردم بین دو راهی خاصی سر درگم است. مبهم بود و ساکت. دوستی هایمان آنقدر حریم دارد که نمی توانستم سوال کنم. حتی شوخی هم پسند خاطر مبارکمان نبود. ولی از اینکه دوستی با این کمالات را گرفته خاطر ببینم، دلم آشوب بود. حتما اتفاق ویژه ای برای فهیمه افتاده است. او بیدی نیست به این بادها بلرزد. اهل تجسس و چون و چرا نیستم ولی دلم راضی نشد.
کمی که حرف زدیم پرسیدم: «فهیمه یک سوال می پرسم دوست داشتی جواب بده دوست نداشتی حرفی نزن. ناراحت نمی شوم. اتفاقی افتاده؟ نکند در شُرُف ازدواجی که این قدر مبهم و سردرگمی؟ صبر کن صبر کن. نگو چیزی نشده که باور نمی کنم. بگو نمی توانم بگویم.»
- مکثی کرد و گفت: اتفاق! نه اتفاق خاصی نیفتاده دارم سعی می کنم با این مسأله کنار بیایم؟
- کدام مسأله؟ مگر تو مسأله هم داشتی؟ ریاضی فیزیک زیست؟ بده خودم برایت حل کنم:). ببخشید کنجکاوی می کنم. از هر کجا راضی نیستی مدیونی اگر جواب بدهی.اگر می دانی گفتنش کمکی می کند بگو. قضیه ازدواج است؟
- هم بله هم نع. ازدواج است ولی ازدواج نکردن تا ابد. حرفش را قطع کردم
- حالت خوبه؟ این حرف ها یعنی چه؟ شاید خدا در سرنوشت من و تو ازدواجی ننوشته باشد. خودش بهتر می دانسته. به جایش عفت داده و بی میلی به نامحرم و ارتباطشان حتی در حد نگاه. چیز کمی است؟ اما تصمیم بر ازدواج نداشتن و نا امیدی و... حرف دیگری است. شیطان را لعن کن دختر! حالا خبری هم در ازدواج نیست. هزار جور مسئولیت، نشد بهتر. شد الحمدلله.
- نه ارغوان. قضیه مهمتر از اینهاست. من از بچگی دوست داشتم یک مادر خوب باشم. مادر مهدی یار و مطهره هایی که اسلام به وجودشان افتخار کند. تربیت را از خودم شروع کردم. 20 سال است! ولی خوب می فهمیدم بچه، پدر خوب هم می خواهد و تلاش من کافی نیست. حتی درس خواندنم، سر کار دائم نرفتم و... همه اش به خاطر همین بود. اما حالا دیگر نمی شود. از هر طرف حساب کنی نمی شود. یک مقدار پول برای جهیزیه ام داشتم، حساب کتاب کرده بودم با وام ازدواج و... می شد وسایل زندگی ساده ای تهیه کرد. بعد از این بازی دلار به خدا ارغوان همه اش را یک یخچال ساده نمی دهند. پدرم دیگر توان کار کردن ندارد. بیمه نیست. سر کار نرود در آمد نداریم. در خرج و مخارج منزل مانده. خودم هم که کار ندارم. شرایط سنی اش را ندارم. ارغوان همه پل های پشت سر من خراب شده است. همه ارزوهایم چند ماهه به گور رفت. وقتی رفتار مردم با دخترهای سن بالای با شرایط خودم را می بینم می خواهم دق کنم. بعد از این همه ابرو داری. تلاش و حفظ خودمان و... ارزش های ما کشک شد. به خدا ارغوان همه دنبال پولند. نگاه ها مادی است. کسی خدا و آخرت سرش نمی شود. کسی دنبال مادر برای نسلش نیست، اینها همسر برای دنیایشان می خواهند ارغوان! از فکر به اینکه یک عمر تلاش کردم زهرایی زندگی کنم و حالا شبیه دشمن نفرین شده شان با ما رفتار می شود، از فکر آینده ام قلبم می گیرد. ازبیکاری و نگاه به دفتر و کتابم چیزی نمانده، کم بیاورم. ارغوان من تا چند روز دیگر از نگاه شرمنده پدر و مادرم جان می دهم!
بغض راه گلویم را بسته بود. چیزی نداشتم برای گفتن. برای نوع حساب کتاب کردن هایش رجز خواندم. سعی کردم خط بکشم روی بیشتر واقعیت ها. به بدبینی و نگاه انسان گونه به خدایی که دارد سرزنشش کردم. به او امید دادم، شاید هم خدا یک جوانمرد برایت فرستاد. یک پدر نمونه برای بچه های اینده ات که از تو، خودت و پاکی و نجابتت را خواست و چند ساله به همه آنچه که بیست سال انتظارش را کشیدی می رسی. ولی ته دلم می فهمیدم برای نصف شهر که نه برای تعداد قابل توجهی از خانواده های ایران زمین باید این معجزه رخ می داد. بازی دلار از فهیمه ها و جوانمردهای زیادی «امید» گرفت.
خدایا حساب مجریان امید کُش که مشخص است. ولی حق با تو بود. مردی که عاشق تو نیست. زنی که عاشق تو نیست. طالب اسکناس است و دلار، او را چه به عشق فهیمه ها! او را چه به مادری برای نسل جوانمردها! آنها را چه به داشتن مهدی یارها و مطهره ها!