خرید
چند وقتی بود ندیده بودمش. طلبه فاضل و خوشفهمی بود. اساتید میگفتند آینده درخشانی دارد. دم در پاساژ طلافروشان ایستاده بود. جلو رفتم. پشتش به من بود. آرام روی شانهاش زدم. برگشت. کمی چشمانش را خیره به صورتم ریز کرد و لبخند نرمی روی لبانش نشست. قسمتی از موهای جلوی سرش از زیر کلاه پشمی توسیاش بیرون زده بود. کاملا سفید شده بود. خواستیم دست بدهیم. لرزش دستانش را احساس میکردم. پرسیدم: «احمد! خوبی؟» نفسی کشید و دستهایش را داخل کاپشنش فروبرد. آرام گفت: «الحمدلله» پرسیدم: «فاطمه خانم خوبند ایشالا؟» انگار بهانهای دستش داده باشم: «میبینی که! خیلی خوبند الحمدلله. رفتن طلا بخرن، بعد هم قراره پالتو و مانتو و کیف و کفش و آخر سر هم یه رستوران لاکچری. حتما هم باید همونی باشه که باجناقم با خانمش رفته. حالم دیگه ...» گفتم: «احمد استغفار کن. این حرفها چیه میزنی؟ بابا یه ذره ...» وسط حرفم پرید. «علی شنیدی میگن ازدواج نصف دین رو حفظ میکنه؟» جواب دادم: «خوب آره چطور مگه؟» گفت: «من همون نصفه مجردی رو هم از دست دادم.» میخواستم بیشتر حرف بزنم اما خانمش سر رسید. شمارهاش را گرفتم و رفتند. چند بار زنگ زدم تا قرار بذاریم و حرف بزنیم. میگفت: «حوصله ندارم.» شش ماه بعد خودش زنگ زد: «علی دیگه به اینجام رسیده بود! تمومش کردم.» گوشی را که قطع کرد به جمله حضرت فاطمه فکر میکردم: "پدرم به من سفارش کرد هرگز از همسرت چیزی نخواه. بگذار هر چه خود میتواند فراهم کند.!"
#علی_بهاری