هوای این باغ معتدل است و پر است از درختان انار که تازه شکوفه درآورده اند، عطر گلهای نسترن فضا را معطر کرده است، خدای من! درخت انگور را بگو که دانه های کوچک انگور بر روی شاخه هایش خودنمایی می کنند. باغ مادربزرگ من زیباترین جای دنیاست. مادربزرگ ، تنها مادر روستاست که هنوز فرزندش پس از سالها پایان یافتن جنگ، بازنگشته است.
او، این باغ زیبا را به دایی ام عباس، بخشیده است و هر سال دوبار خمس می دهد یکی برای اموال خودش و دیگری برای باغ دایی ام عباس واین یعنی او هنوز منتظر بازگشت پسرش است.
درب باغ اُم عباس همیشه به روی همه باز است و هیچ کس از مواهب آن بی نصیب نیست. حتی شب ها کسی حق ندارد درب باغ را ببندد چون مادربزرگ گفته است شاید عباس بیاید و خدایی نکرده پشت درب بماند.
چند روزی ست که مادربزرگم کمی کسالت دارد من به اصرار خودم برای مراقبت از ایشان به روستای مادری ام حرکت کردم، از اتوبوس که پیاده شدم، هوا پر بود از اکسیژن گل محمدی، استشمام عطر و بوی گل ها وشنیدن صدای کلاغ ها و گنجشک ها گواه این بود که اینجا همانجاست ،روستای ام عباس.
به سمت خانه اش حرکت کردم، درب باغ مثل همیشه باز بود، درب را کنار زدم مادربزرگ روی تختش نشسته بود وسماورش قل قل می کرد. به سمت مادربزرگم رفتم و او با دیدنم بسیار خوشحال شد در آغوشش گرفتم و گفتم :ام البنین عزیزم، اُم عباس ، مادربزرگ خوبم، دوستت دارم. دستش را روی سرم کشید و گفت: دخترم خوش آمدی!
بساط چایی اش آماده بود و طبق معمول یک استکان اضافی برای دایی ام.
ادامه دارد.....
==========================================
برای خواندن ادامه ی داستان
داستانک(مادر شهید ام عباس)قسمت دوم