مادربزرگ حال روبه راهی ندارد و من دو سه روزی ست که میهمان باغ عباسم.
نزدیک اذان ظهر بود، ام عباس به سختی از جایش بلند شد تا خودش را برای نمازآماده کند، خواستم کمکش کنم اما او گفت نه خودم می توانم. من هم با کسب اجازه ی از او به مسجد رفتم. کمی آمدنم طول کشید، به درب خانه که رسیدم، آرام وارد شدم و درب را پشت سرم یواش بستم. ناگهان مادربزرگ از اتاق فریاد زد، عباس آمدی مادر؟!
به سرعت درب را باز کردم و به سمت اتاق مادربزرگ رفتم و با قیافه ای حق به جانب گفتم: ام البنین خانم، دیگر تمام کن این رنج را برای خودت، عباس شهید شده و دیگر...نگذاشت کلامم تمام شود دستش را بالا برد و گفت: برو ببین غذا ته نگیرد.
چادرم را گوشه ی اتاقش گذاشتم و با ناراحتی به سمت مطبخ رفتم. بوی زیره تمام آشپزخانه را گرفته بود به به زیره پلو با ماست گوسفندی. ظرف ها روی میز آماده بود.غذا را به اتاق مادربزرگ بردم، سفره پهن شد و ام عباس غذا را کشید. تعجبم بیشتر شد وقتی دیدم که این بار نه تنها برای عباس ظرف آورده بلکه برایش غذا هم کشید.
با ناراحتی غذایم را خوردم و سفره را جمع کردم. مادربزرگ همیشه بعداز ظهرها می خوابد، قرص هایش را برایش بردم، وقتی داشت آنها را می خورد دستش را بوسیدم و گفتم: مرا ببخش. در حالی که لبخند به لب داشت گفت: اگرچه مادرم مرا ام البنین نام گذاشت ولی من فقط یک عباس دارم این را گفت و دراز کشید از کنارش بلند شدم، به چهارچوب نرسیده بودم که گفت: دخترم درب باغ را ببند؛ چی؟ درب را ببندم؟ به سمتش برگشتم اما او به پهلو شده بود و من هم زبانم در دهان خشک.
از اتاق بیرون آمدم به سمت ورودی باغ رفتم روی پله ی جلوی آن نشستم ، تمام ذهنم درگیر بود چه شده؟ مادرجان چرا حکم بسته شدن باغ را داده است؟ اگرچه نیمه ی ظهر بود اما باد خنکی می آمد و کلاغ های باغ به دنبال هم قارقار می کردند اگرچه قیاس ناقصی است اما ام عباس من همیشه بعداز صدای قارقار کلاغ ها منتظر خبری ست. در عالم خود سیر می کردم که با صدای دختر همسایه به خود آمدم دیدم دارد احوال مادربزرگ را می پرسد. فوری به خود آمدم و به سمت اتاق مادربزرگ رفتم او هنوز خواب بود. صدای قل قل سماورش بلند شده بود و دیگر وقت بیدار شدنش بود ولی هرچه صبر کردم بیدار نشد، به مطبخ رفتم و چای نسترن دم کردم و دوباره به اتاقش برگشتم، کنارش نشستم و دستانش را در دستانم فشردم.
خدای من او مثل یک تیکه ی یخ شده بود صدایش کردم، مادربزرگ .. مادر جان ... اما او جواب نداد.
تو رو خدا نگاهم کن! ام عباس، نگاهم کن.
اما انگار صاحب باغ آمده بود و مادرش را باخودش به بهشت برده بود. عرق سردی تمام وجودم را گرفته بود و پهنای صورتم غرق اشک بود. دیگر کلاغ ها، قارقار نمی کردند و بوی چای نسترن فضا را پرکرده بود و من بودم و تنهایی باغ عباس.
==========================================
برای خواندن ادامه ی داستان
داستانک(مادر شهید ام عباس)قسمت اول