بسم الله ارحمن الرحیم
دوربرگردون!
بوی عود و دودِ شمع، فضای اتاق را پر کرده بود. با لباس سفید تک رنگ، چشم بسته و چهارزانو روی تشکچهای نشسته بود. دورتادورش شمعهای کوچک و بزرگ، فرشی از ستاره روی زمین پهن کرده بودند. با وجود این که سروصدای ماشینها و توپ بازی بچهها مدام سکوت اتاق را میشکست، مهشید تمام تلاشش را میکرد تا تمرکزش بهم نریزد. ولی فریاد مسعود اعصابش را بدجوری خط خطی کرد؛
- مامااااان! چرا کسی خونه نیست! مهشید!!!!
- زهرمار! روانی! چرا داد میزنی! مثل آدم نمیتونی بیای تو!
- چتههههه! دوباره داشتی دیوونه بازی میکردی؟ میگم این بوی گند از کجاست، نگو مهشید خانم بازم تیریپ هندی گرفته. بابا تو مشکلت حادتر ازین حرفاست! با شمع و دود و هندی بازی کارِت درست نمیشه. حالا مامان کجاست؟
مهشید طوری در اتاق را محکم به هم کوبید که حلقهی گُلِ آویز روی آن، نقش زمین شد.
- خبر مرگم میخواستم یه کم آرامش بگیرم، شدم کوره آتیش. یکی نیست بگه آخه بدبخت تو اگه شانس داشتی ...
حرفش را خورد؛ مانتوی جلوباز یاسیاش را پوشید و با شال حریر سفیدی موهایش را پوشاند! بیهدف از خانه بیرون زد. چیزی تا غروب نمانده بود. هیاهوی نزدیک افطار، خیابان را حسابی شلوغ کرده بود. تلاش مردم برای سریعتر رسیدن به خانه را، از لابهلای بوق ممتد ماشینها، میشد دید. اما مهشید دلش نمیخواست به خانه برود. بوی آشِ دَم افطار زمین گیرش کرد. روی نیمکت یک کافه خیابانی نشست. سرش را روی میز گذاشت؛ شاید درد، دست از سرش بردارد.
- مهشید!؟ خودتی؟
سرش را آرام بلند کرد؛
- وای نسترن تو اینجا چکار میکنی؟ منو چطور شناختی؟
- این کولهی تابلو رو فقط مهشید میتونه داشته باشه. چته؟ خوابیدی؟ یا کشتیهات غرق شده؟ پاشو الان اذان میگن.
به زور دستش را گرفت و با هم راهی شدند. به مادر مهشید زنگ زد و اجازه گرفت تا او را به خانه خودشان ببرد. دلش میخواست در مراسم دعای مُجیر، مهشید هم باشد و در پذیرایی از مهمانان به او کمک کند. مهشید حوصله این دورهمیها را نداشت، اما برای فرار از سرزنشهای مادرش، چندساعت نبودن هم غنیمت بود.
مهمانها یکی یکی میآمدند. مهشید تکتک آنها را انسانهای مفلوکی میدید که از دنیای مدرن بویی نبردهاند؛ چیزهایی را زمزمه میکنند که خودشان هم نمیفهمند! احساس میکرد چقدر دلش برای دختربچههایی که مفاتیح دستشان بود و مغزشان را با اراجیف شستشو میدادند، میسوخت.
سرش با گوشی گرم بود که بوی اسپندی که نسترن دود کرد، دنیایش را تغییر داد. خودش را میان دود عود و شمع تصور کرد، وقتی تلاش میکرد آرامشِ گم شدهاش را پیدا کند. نگاهش به چهرههای آرام خانمهایی افتاد که با عشق زمزمه میکردند: سبحانک یا الله! با بیمیلی مفاتیح را برداشت؛
« همه راهی رو امتحان کردم! اگر جاده رو اشتباه رفته باشم چی؟ کسی چه میدونه، شاید خونه نسترن دوربرگردونه!»