مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب داستان صادق و اقتصاد مقاومتی
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن

منتظرالمهدی هستم. از تاریخ 22 آذر 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 8 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
داستان صادق و اقتصاد مقاومتی

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

 داستان صادق 
  قسمت اول 

 بچه هام گریه می کنن ،
 دخترم ، لباسم و میکشه و زار زار مثل ابر بهار ، اشک می ریزه ومیگه :
 تو رو خدا بابا ، خیلی گشنمه

 خانمم به سر خودش میزنه و میگه :
 صادق جان ! تو رو خدا کاری بکن
 بچه ها دارن می میرن
 چند روزه فقط نون خشک میخورن
 برو یه چیزی براشون بیار
 تا جون بگیرن
 میدونم پول نداری
 میدونم جیبت خالیه
 به خدا درک میکنم که شرمنده زن و بچه شدن ، یعنی چی 
 ولی بچه ها که اینو نمیفهمن

 چشمام پر از اشک شد ،
 بغض همه وجودمو پر کرد
 انگار بغض نبود یه استخون بود.
 زدم بیرون ، 
 دیوانه وار میگردم توخیابون ، 
 آواره، بی چاره، حیرون،
 چند ماهه که بخاطر محصولات خارجی
 کارخانه ما ، ورشکسته شده 
 و من از کارم بیکار شدم
 نمیدونم چکار کنم
 نمیدونم چطور باید
 شکم بچه ها رو سیر کنم
 نمیدونم تا کی شرمنده اونا باشم

 خدایا صدامو میشنوی
 بچه هام دارن می میرن
 گرسنه اند
 گناه اونا چیه 
 که منه بدبخت باباشونم

 یهویی به کله ام زد
 که دزدی کنم
 اولین کسی رو که دیدم 
 آقایی بود که با یه کیف دستی
 میخواسته سوار ماشین بشه
 به طرفش رفتم
 و کیفشو برداشتم و در رفتم
 در حال دویدن با خودم حرف می زدم
 خدایا من و دزدی؟ 
 خدایا من و ببخش ، مجبورم 

 همینطور که داشتم می دویدم
 ناگهان یه آقایی از پشت ...

 

قسمت دوم 

 همینطور که داشتم می دویدم
 یه آقایی از پشت منو زد .
 افتادم زمین ،
 کیف هم از دستم افتاد 
 خواستم پاشم و بردارمش
 که دوباره هلم داد و افتادم.
 خواست منو بزنه
 که یه صدایی اومد :
 نزنش کریمی ، دستت و بیار پایین

 اون آقایی که کیفشو دزدیدم ،
 اومد سمتم ،
 دستشو به طرف من دراز کرد
 دستشو گرفتم و پا شدم 
 ولی سرم به زیر و شرمنده.
 کریمی کیف و برداشت
 و به اون آقاهه داد . 
 اون مرد گفت :
 چرا دزدی میکنی؟
 چرا به بچه هات لقمه حروم میدی؟
 چرا مال مردمو میخوری؟

 ناخواسته اشکم سرازیر شد
 گریه ام گرفت
 مثل یه زن جیغ کشیدم
 ضجه زدم ، داد زدم و گفتم :
 خداااا چراااا 

 از شدت خستگی و گرسنگی
 و بخاطر اضطراب و اعصاب شدید ،
 غش کردم و افتادم زمین .
 وقتی به هوش اومدم
 توی یه دفتر کاری بودم
 دکتر داشت خداحافظی میکرد و می رفت.
 یاد گریه های بچه هام افتادم
 خواستم پاشم که برم خونه
 ولی کریمی نذاشت

 صاحب کیف اومد و گفت کجا ؟
 بشین کارِت دارم
 گفتم: تو رو خدا بذارید برم
 گفت: اسمت چیه؟
 گفتم: صادق
 گفت : آقا صادق ، دکتر می گفت
 خیلی ضعف کردی
 مگه چیزی نمیخوری؟
 گفتم : آقا تو رو خدا بذارید برم
 گفت : تو دزدی کردی
 میدونی مجازاتش چیه ؟

گفتم : به جون بچه هام من دزد نیستم
 مجبور بودم
 به خدا مجبور بودم
  گرفتارم ، مشکل داشتم
 تو روخدا بذارید برم 

 گفت : آقا صادق چرا دزدی کردی؟
 اگر قرار باشه 
 هرکی گرفتار بشه دزدی کنه
 میدونی چه هرج و مرجی میشه ...



  قسمت سوم 

 منم عصبانی شدم و گفتم :
 به من نگو دزد
 من پاکم و با شیر حلال بزرگ شدم
 من یه کارگر بودم
 و نون حلال می آوردم خونه
 چند ماهه که
 بخاطر ورشکستگی اخراج شدم
 چند ماهه پولی در بساط ندارم
 چند ماهه بچه هام
 گوشت و میوه نخوردن
 چند روزه که بویی از آشپزخونه
 نمی شنون
 چند روزه که نون خشک میخورن
 میفهمی مپ چی میگم ؟ 
 نه بخدا نمی فهمی
 تو چه میفهمی گرسنگی یعنی چی؟
 دیدن گریه های بچه ها 
 به خاطر نبود غذا ، یعنی چی؟
 شرمنده زن و بچه شدن، یعنی چی؟
 آقا من دزد نیستم
 اون مسئولین بی تفاوت
 که به خاطر جیب خودشون 
 جنس خارجی وارد میکنن ، دزدن
 اون شرکت ها و بنگاه هایی که
 در محصولات خارجی
 سرمایه گذاری میکنن ، دزدن
 اون مأمورانی که
 با وارد کنندگان کالای قاچاق
 مبارزه نمیکنن ، دزدن
 اون مردمی که
 کالای خارجی می خرن
 و هزاران کارگر
 و هم وطن خودشونو بیکار میکنن 
 اونا ، دزدن
 میفهمی ؟

 ناگهان دیدم اون مرد
 گریه اش گرفت
 با دست به سر خودش می زد
 گاهی سرشو به دیوار می زد
 و مکرر میگفت :
 آره حق با توه 
 من نمی فهمم چه دردی میکشی
 وای بر من که نمی فهمم

 به رفیقش کریمی گفت :
 برو برسونش خونه اش

 گفتم : نه
 اگر اجازه بدین خودم میرم
 گفت نه با کریمی برو

 باهم رفتیم سمت خونه 
 تشکر کردم و پیاده شدم
 خواستم برم خونه که گفت :
 صبر کن کارِت دارم
 صندوق عقب رو باز کرد ...


  قسمت چهارم 

 از توی صندوق عقب ،
 یه کیسه برنج و
 چند بطری روغن و
 یه بسته چایی و
 چندتا کنسرو و
 چندتا خوراکی دیگه
 و از جیبش 50 هزار تومان نقد
 درآورد و بهم داد و گفت :
 اینا رو حاج آقا داده ، 
 برای شماست

 منم اولش نخواستم قبول کنم
 ولی یاد بدبختیمون
 و گریه های دخترم افتادم
 که گریه ام گرفت
 به زمین افتادم
 و سجده شکر کردم
 و از خدای مهربون تشکر کردم
 بلند شدم
 از آقای کریمی هم تشکر کردم
 و بهش گفتم :
 این حاج آقاتون کیه ؟
 اسمش چیه؟

 گفت : حاج آقای علوی
 قاضی دادگستری ،
 ایشون روحانی هستند
 و من محافظشون هستم
 ایشون هرشب
 بدون لباس و عمامه 
 و بدون اینکه کسی ایشونو بشناسه
 میرن خونه فقرا
 امشب هم داشتیم می رفتیم
 که شما اومدید...

 گفتم : ایشون قاضیه ؟
 یعنی می تونست اذیتم کنه و نکرد
 بجای اینکه منو بندازه زندون
 داره کمکم میکنه ؟

 خدایا
 امشب با من چکار کردی؟
 چی رو میخوای به من ثابت کنی؟
 اینکه تنها نیستم

اینکه هوامو داری
اینکه آدمای خوب هنوز هستن

 پس چرا آدمای خوبت ، 
 مسئول اجرایی نشدن؟
 آره میدونم
 مسئولین رو خودمون انتخاب کردیم
 حالا باید بکشیم. 

 اونقدر مشغول فکر خودم بودم
 که نفهمیدم کریمی کی رفت
 با وسایل رفتم خونه . 
 آخر شب بود
 ولی از شدت گرسنگی ،
 هیچکی خواب نبود 
 وقتی اومدن سمتم
 و وسایلو توی دستم دیدن 
 از خوشحالی داشتن پر می زدن
 خانمم باورش نمی شد
 چشم تو چشم هم شدیم
 گریه اش گرفت منم گریه کردم
 امشب رو جشن گرفتیم
 و تا صبح بیدار موندیم
 بعد از نماز صبح ،
 مشغول دعا و قرآن خوندن شدم
 چیزی نگذشت که صدای
 زنگ خونه زده شد ...


 قسمت پنجم 

 درو باز کردم ، کریمی بود .
 گفت :
 لباساتو بپوش ، ببرمت سرکار

 گفتم : کجا ؟ 
گفت : بپوش بهت میگم

 رفتیم دفتر حاج آقا ، 
 وقتی اونو با لباس پیامبر دیدم
 ناخودآگاه عظمتش
 منو به زانو در آورد
 و خواستم پاشو ببوسم
 که جلومو گرفت و بلندم کرد .

 خیلی ازشون تشکر کردم
 ایشون هم گفتند :
 همه ما مسلمانیم ،
 هم وطنیم
 و نسبت به همدیگه ،
 باید غیرت داشته باشیم
 منم فقط وظیفمو انجام دادم.
 پیامبر می فرمایند : 
 کسی که صبح کنه
 و به فکر رفع مشکل مسلمانی نباشه،
 مسلمان نیست. 
 حالا میخوای کار کنی؟

 گفتم : بله حاج آقا 
 چکار باید بکنم ؟

 گفت : 
 میخوام یه کلام رهبر ما ، 
 امام خامنه ای رو
 به گوش همه مسلمونا برسونی
 و اون اینه که :
 کالای ایرانی مصرف کنید
 تا کارگران ما بیکار نشن . 

 خیلی از این جمله خوشم اومد
 این جمله ،
 حرف هزاران کارگر ایرانی است
 مرهم هزاران خانواده کارگری است. 
 منم کارم و شروع کردم
 و به انواع و اشکال گوناگون 
 از فضای مجازی 
 اینترنت و مجله و ...
 برای تبلیغ استفاده کردم . 
 و شب همون روز ،
 با شیرینی و میوه برگشتم خونه
 و خبر پیدا کردن کار و 
 به خانمم دادم
 بنده خدا خیلی خوشحال شد.
 دو سال بعد از طرف کارخانه
 بامن تماس گرفتند و گفتند :
 آقا صادق بیکاری هنوز ؟

 گفتم : نه چطور؟
 گفتند : هیچ ،
 خواستیم ببینیم اگر هنوز بیکاری
 دوباره بیاریمت سرکار ، 
 خدا رو شکر بازار ما
 خیلی بهتر شده 
 استقبال مردم از کالای ایرانی
 بیشتر شده
 بازار ما ، دوباره رونق گرفته
 از صد نفر کارگر اخراجی
 هشتاد تا اومدن سرکار 
 تو چی نمیخوای بیای؟

 گفتم: نه ممنون
 من کارمو دوست دارم. 

 بعد از این تماس ،
 خیلی خداروشکر کردم 
 که تونستم خدمتی به کارگران بکنم.
 خدایا شکر... 

 خدایا قول میدم
 اونقدر تبلیغ بکنم
 تا هیچ کارگری 
 شرمنده دخترش نشه

 پایان 

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما