مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب داستان طنز دهلی نو ۳
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
0 0
داستان طنز دهلی نو ۳

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

از قم به دهلی‌نو - 3 

پسر ناگهان به زمین افتاد و شروع کرد به غلت زدن. انگار مهاجمی را تک به تک با دروازه‌بان از پشت تکل زده باشند. جوری غلت می‌زد و پایش را گرفته بود که انگار استخوان ساقش قلم شده. بعد از ده دور غلت زدن به چپ و راست، آرام وسط هال روی زمین دمر شد و دیگر تکان نخورد. فهمیدم اغراق و خالی‌بندی فقط برای فیلم‌های‌شان نیست. فیلم را از روی واقعیت ساخته‌اند. هم‌زمان سرفه می‌کرد و می‌خواست چیزی را بالا بیاورد. چند ثانیه بعد، دستش را از روی ساقش برداشت و روی شکمش گذاشت. با خودم گفتم: «با شکمم هم زمین می‌خورد این طوری نمی‌شد» چند ثانیه بعد روی موکت بالا آورد. رنگ موکت عوض شد. حالم بهم خورد. معلوم بود ناهار، آش رشته خورده بودند. به مادرش گفتم: «حاج خانوم یه کاری کنید. الان آزمایش اچ آی ویش هم مثبت درمیاد» سریع از وسط تشک و بالش‌ها ملحفه‌ سفیدی آورد و هنرنمایی پسرش را پاک کرد. معلوم بود تا دیشب روی آن می‌خوابیده‌اند و فی المجلس کاربری‌اش را عوض کرد. با همسرش زیر بغل نوگل نشکفته! زندگی‌شان را گرفتند و از صحنه بیرون بردند. واقعا سبک فیلم‌های‌شان در برابر آنچه دیدم کاملا رئال است! چند ثانیه که گذشت قرار شد با دختر خانم صحبت کنیم. با هم به اتاقی که ته هال بود و چند پله می‌خورد رفتیم. دم در ایستادیم. دختر خانم جلوتر از من رفت. چند بار آرام به در زد و بعد صدایش را صاف کرد. مثل کسی که در دستشویی نشسته و مشغول کار است و می‌خواهد به نفر بیرونی بفهماند دستشویی پر است. با خود گفتم: «شاید توهم زده. شاید کم داره! حلال‌زاده به داییش می‌ره» چند ثانیه بعد دستگیره را پایین داد و در را باز کرد. پیرمردی با مو و ریش سفید و بلند وسط اتاق، چهارزانو نشسته بود. نیم‌تنه بالا، برهنه بود و شلوار زردی به پا داشت. کف دو دستش را به هم چسبانده بود و چند النگوی طلایی ضخیم، دور مچ دست‌هایش خودنمایی می‌کرد. ما که وارد شدیم از جا بلند شد. به اردو بلندبلند چیزهایی گفت. انگار از ورود ما خوشحال نبود. از دختر خانم پرسیدم: «ایشون کیه؟» گفت: «ببخشید یادمون رفت بگیم. ایشون پدربزرگم راجو خان هستند. اصالتا اهل شهر بنارس‌اند. هول نکنید ها ... مرتاضه.» ناخودآگاه فریاد زدم: «یا اباالفضل!» کف دو دستش را سمتم گرفت و گفت: «نه خواهش می‌کنم هول نشید. بی‌آزاره.» گفتم: «خانم مگه بزمچه‌ است که موذی و بی‌آزار داشته باشه. این‌ها قطار رو با چشم نگه می‌دارن. اشاره کنه میشیم سوسک توالتی» 

ادامه دارد ...
 

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما