مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب داستان کوتاه جادوگر قسمت اول
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
داستان کوتاه جادوگر قسمت اول

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ پنج‌شنبه, 24 فروردین 02

جادوگر - ۱

این دفعه همسایه روبرویی شماره داده بود. تاکید کرد اینها با همه موارد قبلی فرق می‌کنند. به خدا توکل کردیم و زنگ زدیم. مادرِ دختر پشت تلفن از مامان اسم کوچکش را پرسیده و او هم جواب داده بود. (حتما توقع ندارید که الان اسم مادرم را بنویسم!) بعد هم از اسم من سوال کرده و گفته بود نیم ساعت دیگه دوباره زنگ بزنید. انگار به فست‌فودی سفارش پپرونی داده باشی و او هم بگوید صبر کن قارچ آماده بشه، بعد می‌ذارم تو فر. نیم ساعت بعد دوباره زنگ زدیم. مادرش گفت: «امشب منتظرتون هستیم» مامان پشت تلفن پرسید «چرا گفتید نیم ساعت دیگه جواب میدم؟» گوشی روی بلندگو بود و حرف‌هایش را می‌شنیدم. کمی من‌من کرد و جواب داد: «راستش می‌خواستم شوهرم یه استعلام بگیره.» به مامان گفتم: «بپرس از وزارت اطلاعات؟» شنید. گفت: «به آقا پسرتون بگید نه. می‌خواست سرنوشتتون رو دربیاره.» دیگر چیزی نپرسیدیم. به مامان گفتم احتمالا تو لهجه اینها به پُرس‌وجو میگن سرنوشت. 

بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم. خانه‌شان در یکی از محله‌های قدیمی و مخوف قم بود. کوچه‌های تاریک و تو در تو صدای راننده را درآورد. مجبور شدیم توقفی پانزده‌ دقیقه‌ای بزنیم تا قبول کند ما را به مقصد برساند. خانه‌شان کلنگی بود. درِ دو تکه قهوه‌ای، در انتهای یک کوچه بن‌بست. در، کوبه داشت. آرام سه بار کوبیدم. کسی جواب نداد. چند ثانیه بعد دوباره سه بار کوبیدم. باز کسی جواب نداد. این دفعه چهار بار کوبیدم. کمی بعد صدای زنی آمد. «کیه؟» جواب دادم: «ماییم حاج خانوم. واسه امر خیر خدمت رسیدیم» چند ثانیه بعد آرام در را باز کرد و وارد شدیم. چادرش سبز لجنی بود. چهره‌اش هم سبزه. انگار که مورگان فریمن دشداشه مشکی بپوشد. دمپایی روبسته پوشیده بود. از همان‌ها که در بچگی وقتی می‌پوشیدیم یکدفعه پایمان تا قوزک داخل آب می‌رفت. حیاطشان کوچک بود، با دیوارهای کاهگلی. گوشه حیاط زیرزمینی تاریک داشتند که درِ ورودی‌اش چهار پله خاکی می‌خورد. یک قفس چوبیِ دو در سه، پر از مرغ و خروس. خوابیده بودند. مادر دختر، جلوتر از ما راه افتاد تا راهنمایی‌مان کند. کفش‌ها را کندیم و وارد اتاق شدیم.

ادامه دارد

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما