مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب داستان کوتاه جادوگر قسمت دوم
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
داستان کوتاه جادوگر قسمت دوم

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ پنج‌شنبه, 24 فروردین 02

جادوگر - ۲

به محض این که وارد شدیم، صدایی از پشت سرم آمد. به حیاط برگشتم. دیدم مردی حدودا پنجاه‌ساله، کچل و با پیراهنی قهوه‌ای، سطل قرمزی به دست گرفته و دارد مایعی از درون آن با کاسه برمی‌دارد و پشت سر ما روی زمین می‌ریزد. گویا درون زیرزمین مخفی شده و منتظر مانده بود تا ما وارد اتاق شویم. با تعجب پرسیدم: «چی کار می‌کنید حاج‌آقا؟» گفت: «نفته، دارم اجنه رو دور می‌کنم» گفتم: «سوسکند مگه؟» گفت: «مهمونید و حرمتتون واجبه. لطفا بفرمایید تو.» مادرم برگشته بود دم در هال و با دهانی باز به من نگاه می‌کرد و من هم به او. خودمان را به خدا سپردیم و وارد شدیم.

سالن، کوچک بود. آشپزخانه‌ اوپن، همان ابتدای هال توجه را جلب می‌کرد. کنار میز تلویزیون، چهار شاخ گاو به دیوار زده بودند. دیوار روبرویی‌اش هم یک تابلوی ۱ در ۱.۵ در آغوش گرفته بود که رویش آیه «و اتّبَعُوا ما تَتلو الشَّیاطینُ عَلی مُلکِ سُلَیمانَ» نوشته شده بود. تا الان ندیده بودم آیه به این بزرگی را تابلو کنند. مبل نداشتند. نشستیم روی زمین و تکیه دادیم به پشتی‌هایی قرمز که چهار کله قطع‌شده عقابی قهوه‌ای، نقش روی پارچه‌اش بود.

دختر خانم، قدی بلند داشت و چشمانی ریز. بینی قلمی و ابروهای پیوسته و صاف؛ انگار که با ماژیک مشکی از بالای چشم چپ تا منتهی الیه چشم راست خط کشیده باشی. چهار استکان چای و چهار شاخه نبات آورد. به هر دسته نبات یک تکه پارچه قهوه‌ای بسته بودند. نبات را که برداشتم یواشکی پارچه‌اش را باز کردم. رویش با غلط‌گیر نوشته بود: «بر چشم بد عنت» رو به مادرش گفتم: «حاج خانم! لامش افتاده» سراسیمه گفت: «چرا پارچه رو باز کردید؟» شوهرش که بعد از نفت‌ریزی به هال برگشته بود، کلافه بلند شد و دوباره به حیاط رفت. برای عذرخواهی –  البته عذرخواهی پوشش بود، می‌خواستم سر از کارش دربیارم – دنبالش راه افتادم. دیدم پلاستیک کوچکی در دست دارد و از داخلش پودری قرمز روی زمین می‌پاشد و سوره قدر می‌خواند. گفتم: «چی کار می‌کنید؟» گفت: «کاغذ چشم‌زخم که باز بشه، ملائکه فرار می‌کنن. فلفل قرمز می‌ریزم برگردن.» گفتم: «ملائکه این منطقه هندی‌اند؟» همان‌طور که سراسیمه داشت پودر می‌ریخت سرش را لحظه‌ای بالا آورد و جواب داد: «حرمت مهمون با خودشه. برو داخل لطفا.» حس کردم اگر ادامه بدهم چند قاشق از پودر محبوب ملائکه را به حلقم می‌ریزد. به هال برگشتم. 

ادامه دارد

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما