جادوگر - ۳ (پایانی)
کل اطلاعاتی که از جادو و جادوگری داشتم مربوط به سریال هری پاتر بود. یک تکه چوب شبیه ترکه انار که کلماتی بهش میخواندند و بعد هر کاری میگفتند انجام میداد. داشتم به راز عمر طولانی مدیر مدرسه هاگوارتز فکر میکردم که ناگهان مادرم پیشنهاد کرد پسر و دختر با هم به اتاق بروند و اختلاط کنند. در گوشش گفتم: «ممکنه طلسمم کنه.» لبش را گزید و جواب داد: «خجالت بکش. از تو بعیده این خرافات» مامان، وقت گیر آورده بود. گاهی حرف صغری خانم و عروس مش مریم را به توصیههای پروفسور سمیعی ترجیح میدهد و گاهی فاز روشنفکری برمیدارد و به جادوگر شهر اُز، حُسن ظن پیدا میکند.
قبل از آن که با دختر خانم به اتاق برویم از مادرش پرسیدم: « خونهتون کوچیکه. چرا مرغ نگه میدارید؟» گفت: «مرغ و خروس اجنه رو دفع میکنند.» زیر لب گفتم: «این قدر که اجنه اینجا رفت و آمد دارن، تو دربار سلیمان نداشتند» چشمهایش را ریز کرد و پرسید: «چیزی فرمودید؟» گفتم: «اون تابلوی آیه مُلک سلیمان خیلی قشنگه» لبخند زد و جواب داد: «حاجآقا هم خیلی دوستش دارند. میگن شیاطین رو دور میکنه» دیگر طاقت نیاوردم. این بار بلند گفتم: «با این خط دفاعی که حاجی چیده، ابلیس هم نمیتونه رد شه. مگه با شوت از راه دور» سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «نظر لطفتونه» بعد به دخترش اشاره کرد به اتاق برود. من هم پشت سرش راه افتادم.
روی دیوار اتاق، عکسی از یک نقاشی به سبک شرق آسیا بود. از همینها که قیافه آدمهایش به سردسته اجنه شبیه است. (نمونه آن را در اپیزود اول سریال «آنها» ببینید.) کامپیوتری قدیمی گوشه اتاق روشن مانده بود. خوب دقت کردم. فیلم جنگیر ۳ بود. اِستُپ کرده بود تا بعد خواستگاری. گفتم: «گلاب به روتون. دستشویی کجاست؟» جواب داد: «فعلا صبر کنید. وقت زیاده.» این را با لبخندی سرد گفت؛ فقط سمت چپ لبش کمی تکان خورد و سمت راست ثابت ماند. از همانها که نمونهاش را در فیلم «خوابگاه دختران» دیده بودم. از جا بلند شد. زیر لب شروع کردم به خواندن آیةالکرسی. کنار کمدش رفت. با انگشت چهار بار به در کوبید و بعد بازش کرد. پرسیدم: «چرا چهار بار؟» بدون آن که بدنش را تکان دهد، آهسته سرش را به سمتم برگرداند و گفت: «موقع اومدنتون هم فقط وقتی چهار بار در زدید پدر در رو باز کرد. پلههای زیرزمین هم چهار تاست. این یه رمزه بین انجمن.» گفتم: «اولیاء و مربیان؟» گفت: «احترامتون رو نگه دارید. انجمن دعانویسان.» دیدم آیةالکرسی افاقه نکرد. آیه "و لاتحسبن الذین قتلوا" را زمزمه کردم و زیر لب شهادتین گفتم. از داخل کمد، کاسهای بنفش درآورد که پر از پودری سبز بود. گفت: «اینو آروم فوت میکنم تو صورت شما و شما هم تو صورت من. باعث میشه قسمت هم بشیم.» راه فراری نداشتم. با تمام قدرت، پودر را توی صورتش فوت کردم. مثل کسی که به چشمش اسپری فلفل زده باشند، صورتش را با دو دست گرفت و سرش را پایین انداخت. خدا را شکر آخِ یواشی گفت؛ طوری که صدایش از اتاق بیرون نرفت. پدر و مادرش داشتند فواید دعانویسی را برای مامان پرزنت میکردند. سریع از اتاق بیرون زدم و رو به مامان گفتم: «پاشو بریم.» سراسیمه از جا بلند شد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «هیچی. دختر خانم موقع صحبت غش کرد.» پدر و مادرش به سرعت به طرف اتاق رفتند و ما هم مثل کیفقاپی که تازه رزقش را به دست آورده، فلنگ را بستیم و دیگر درِ خانه هیچ دعانویسی را نزدیم. نه سه بار و نه چهار بار!