بسم الله الرحمن الرحیم
واکس، آش، افطار!
آفتاب از وسط آسمان طوری مغزم را هدف گرفته بود که هرلحظه احساس میکردم از سوزش و گرما، سلولهای خاکستری به زغال آماده جوجه! تغییر رنگ میدهند.
تند تند راه میرفتم تا زیر سایهبان ایستگاه اتوبوس کمی از هُرم خورشید در امان باشم. روی نیکمت نشستم. شالم را بازتر کردم تا بتوانم راحتتر خودم را باد بزنم. از بطری آبی که دستم بود، کمی نوشیدم. گوشی را از داخل کیفم بیرون آوردم تا خستگیام را با وبگردی فراموش کنم. شاید بین این همه کانال و صفحه و گروه، چیزی برای رفع خستگی پیدا میشد.
همین طور که چشمم روی گوشی میچرخید، نگاهم به کنار ایستگاه اتوبوس روی زمین افتاد. بساط واکس و چندتا دمپایی پاره و ... . سرم را بالا آوردم. پسرکی 12 -13 ساله منتظر بود تا دستی به سروروی کفشهای خسته بکشد. پوست آفتاب سوخته و لبهای خشک شدهاش داد میزد که در این هوای گرم، خیلی تشنه شده. بلند شدم و بطری را تعارف کردم:
- چرا تو این گرما نشستی بچه! خوب برو یه سایبون پیدا کن. بیا این آب رو بخور گرما زده نشی حالا.
پسرک سرش را پایین انداخته بود. انگار دوست نداشت مرا ببینید. با دستش بطری را کنار زد و آرام گفت: ممنون آبجی. اگه خدا قبول کنه ما روزهایم!
اصلا یادم رفته بود که ماه رمضان است. چیزی نگفتم. برگشتم و روی نیمکت نشستم. دوباره گوشی را درآوردم. هنوز نت گوشی وصل نشده بود که صدای پسرکِ واکسی، توجّهم را جلب کرد:
- حاجی نمیخوای یه حالی به کفشات بدم؟ به مامانم قول داده بودم امروز برا افطار آش بخرم! ولی هنوز کاسبی نکردم.
بطری را داخل کیفم گذاشتم. شالم را کمی مرتبتر کردم و کفشهایم را درآوردم، یک جفت از همان دمپاییهای پاره را پوشیدم:
- بعد از کفشای حاج آقا؛ کفشای منم واکس بزن.