این قضیه را یکی از علمای کرمانشاه برایم تعریف کرد. می گفت: مردی را دیدم که انگشتان یک دستش را روی قالب یخ می گذاشت و همین که بر می داشت، دستانش داغ می شد و آزار می دید. از او پرسیدم چه مریضی داری؟ مشکلت چیست؟ ابتدا طفره رفت، اما به اصرار بسیار من و با این شرط که حکایتش را برای کسی که او را می شناسد نگویم, ماجرا را این گونه تعریف کرد:
عمویی داشتم بسیار ثروتمند اما بدون فرزند، چند روز قبل از مرگش مرا به خانه اش برد و کیسه های سکه ای را که شاید چندین کیلو طلا و نقره بود. نشانم داد و گفت این کیسه ها را همراه من دفن کن.
شب قبل از دفن، با زحمت بسیار به وصیت عمو، عمل کردم، شب بعد از دفن با خود گفتم اینها که به درد عمو و قبر او نمی خورد. گفتم می روم و آنها را بر می دارم و به فقرا می دهم.
هنگام نبش قبر چیزی حیرت انگیز دیدم؛ کفن به بدن عمویم نبود و عجیب تر سکه هایی بود که از داخل کیسه ها بیرون ریخته و به بدن عمویم چسبیده بود. دست بردم تا سکه ها را بردارم، داغ داغ بود. حالا نزدیک دو ماه است که از حرارت آن سکه ها می سوزم.1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت:
1.راوی حجت الاسلام دکتر محمد مهدی صفورایی، ماهنامه فرهنگی اجتماعی،شماره192،ص12