دخترِ انقلاب
دیروز سر کلاس نشسته بودیم که معاون پرورشی مدرسه وارد کلاس شد و گفت : دخترای من دو سه روز دیگه دهه ی فجر شروع میشه و ما کاری برای مدرسه انجام نداده ایم همه با هم ،همدل و متحد شوید و یک روزنامه دیواری با موضوع چشم انداز 40 ساله ی انقلاب درست کنید. هم همه ای بین بچه ها بلند شد هرکس نظری میداد، محیا که دختر جسور و شیطون کلاس بود از جا بلند شد و گفت خانم ببخشید برای چی ما باید برای انقلابی که بابای باباهامون کردن جشن بگیریم و روزنامه دیواری بزنیم و.... آخه دل ملت به چی خوشِ که بخواد جشنش رو هم بگیره ؟
صدای هم همه ،بالاتر رفت و پچ پچ بچه ها بیشتر شد معاون پرورشی یه نگاهی به محیا کرده و گفت دخترم اینکه تو امروز آزادی بیان داری ثمره ی همین انقلاب است اما برای اینکه بیشتر با آثار و دستاوردهای انقلاب آشنا بشی با دوست کناریت، روزنامه دیواری را آماده کن.
دوست کناری محیا من بودم، مات و مبهوت داشتم خانم معاون را نگاه میکردم که صدای زنگ خونه خورد توی راه با محیا حسابی بحث کردم و گفتم آخه تو نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری و..
در خیابان از هم جدا شدیم من منتظر تاکسی ماندم و محیا قدم زنان رفت . نم نم باران شروع به باریدن کرد هوای دنجی شده بود تاکسی کنارم ایستاد فوری سوار شدم رادیوی تاکسی داشت مداحی میخواند به چراغ قرمز رسیدیم و راننده ترمز زد، داشتند پرچمهای جمهوری اسلامی را به تیرهای برق آویزان میکردند ذهنم همش مشغول روزنامه دیواری و حرفهای محیا در مورد انقلاب بود ناگهان صدای راننده رشته ی افکارم را پاره کرد و گفت والّا اگر از ثمره ی انقلاب همین روضه خوانیها و اشک بر اهلبیت سهم ما بوده؛ ما راضی هستیم. آخه یادم نرفته که با مادر خدا بیامرزم با ترس و لرز می رفتیم مجلس روضه . اگه آقام خدا بیامرز خبر میشد که رفتیم روضه، بحث میکرد که زن نرو میخوای بری این بچه رو نبر یک کاری میدی دستمون ها.
راننده صدای رادیو رو بیشتر کرد روضه ی حضرت زهرا(س) بود خیلی حرفش به دلم چسبید گفتم :
بله، اصلا در زمانِ قبل از رسول خدا(ص)هم آزادی عقیده وبیان نبود دین همان بود که بزرگانشان می گفتند وعمل همان بود که آنان میخواستند و بعداز آمدن دین اسلام بود که ادیان البته طبق رعایت بعضی قوانین به رسمیت شناخته شدند وزندگی مسالمت آمیز را با مسلمانان شروع کردند در واقع امام خمینی این آزادی عقیده وافکار را دوباره به ما برگرداند.
همه ی مسافران یک نگاهی به من کردند که، صورتم از خجالت سرخ شد و پیرمرد راننده سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وزیر لب گفت: بله .
دوباره ،نگاهم را به بیرون انداختم.
چراغ سبز شده بود و راننده حرکت کرد، ملودی نرمی از آهنگ ایران ایران؛ در خیابان پخش میشد و نم نم باران ،عطرخاصی به محیط داده بود. رقص پرچم های جمهوری اسلامی، بر روی تیرهای برق دیدنی شده بود و من باز غرق در افکارم شدم.
با متوقف شدن دوباره ی تاکسی به خود آمدم، مسافری کرایه داد و پیاده شد وقتی دقت کردم دیدم من از ایستگاه خانه مان رد شده ام سریع کرایه دادم و پیاده شدم و مجبور شدم قدم زنان به سمت خانه برگردم.
سر یک کوچه، حجله جوانی را زده بودند جلو رفتم تا ببینم چه شده است دیدم نوشته شهید مدافع حرم....
وای خدای من، او یک مدافع حرم بود. خیلی دگرگون شدم قدم هایم سست شده بود این انقلاب با این جوانان دهه ی هفتاد، چه کرده است که حاضرند برای دفاع از مرزهایش، خارج از میهن هم به دفاع بپردازند، به یاد شهید محسن حججی افتادم که او نیز ثمره ی همین انقلاب است، این همه غیرت و جوانمردی، این همه ایثار گروه های جهادی قشرجوان، این همه علم و تکنولوژی و این همه دینداری اسلامی، مکارم اخلاقی هستند که رسول خدا (ص) برایش مبعوث شده بود و حال دستاورد انقلاب ما هستند.
سرم را به سمت آسمان بلند کردم تا قطرات باران به صورتم بخورند و چشمانم را بستم و از انتهای وجود به خود بالیدم که حامیِ این انقلابم.