مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب دختری از جنس آریایی1
امتیاز کاربران 2.0

تولیدگر متن

زیره ی کرمان هستم. از تاریخ 07 مهر 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 41 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
دختری از جنس آریایی1

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

همه چیز از آن روز بارانی شروع شد. توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به صدای باران که به سقف ایستگاه می خورد گوش می کردم.

دختر جسوری بودم، این را همه ی اطرفیان به من می گفتند. این جسارت ها گاهی مرا که به کارهایی که از نظر دیگران درست نبود وادار می کرد مثل ارتباط با جنس مخالف. ولی نظر مرا بخواهید، این کار بدی نبود. دوست، دوست است حالا چه دختر باشد چه پسر، داشتن بر و روی زیبا نیز مرا در این امر یاری می کرد.

اتوبوس های زیادی آمدند و رفتند ولی من از جایم تکان نخوردم، پاهایم را دراز کردم و یکی را روی دیگری گذاشتم، دستهایم را در هم فشردم و به سمت بالا بردم تا خستگی ام را رفع کنم. ناگهان چشمانم در چشمان سبزش گره خورد، تمام بدنم قفل شده بود و اصلا متوجه رفتارم نبودم، کنارم نشست و گفت: ببخشید میتوانم اینجا بنشینم؟ دهانم را که نیمه باز مانده بود بستم و دستانم را پایین آوردم و آب گلویم را قورت دادم و گفتم: خواهش می کنم من دارم میروم شما بفرمایید جای من بنشینید، نیمه خیز شدم برای رفتن که گفت: نه من دنبال حسن همجواری شما بودم والا...

ولی من از جایم بلند شدم و اولین اتوبوسی که آمد فوری سوار شدم. روی صندلی ها جا نبود، دستم را به میله آویزان کردم و نزدیک درب ایستادم، تمام ذهنم درگیر نگاهی بود که چند لحظه پیش مرا درگیر خود کرده بود.
فیس...درب اتوبوس باز شد و تعدادی پیاده شدند، جایی برای نشستن دیدم و خودم را به آنجا رساندم.موبایلم را روشن کردم، هنزفری ام را در گوشم گذاشتم تا آهنگ مورد علاقه ام را گوش کنم .خانم پیری کنارم نشسته بود و تسبیحی در دستش بود و دائم صلوات می فرستاد. صدای ص..ص..هایش به گوش می رسید و داشت دیگر کفریم می کرد، گفتم مادرجان بسه دیگه چقدر صلوات میفرستی؟ با نگاهش براَندازم کرد و گفت: شماها این نخ های دراز را می کنید در گوشتان و ویس ویسش مغز سر ما را می خورد ما نباید هیچی بگوییم حالا صدای من تو را اذیت می کند؟؟!! لااله الا الله..چند لحظه گذشت و تسبیح را توی کیفش گذاشت و سرش را به سمت پنجره چرخاند و دیگر ذکر نگفت.

من هم آهنگم را خاموش کردم و کمرم را صاف کردم و شانه هایم را تکان دادم تا استخوانهایم کمی باز شوند.

داشتیم به ایستگاه خانه مان نزدیک می شدیم، بلند شدم و آماده شدم برای پیاده شدن. هنوز باران، نم نم می آمد، به سمت کوچه یمان حرکت کردم، کوچه ی ما بلند بود و باید 10 دقیقه ای پیاده روی می کردم.
کمی جلوتر که رفتم، دیدم ماشینی برایم بوق زد، برگشتم و نگاه کردم همان پسر بود! خدای من یعنی او این همه راه مرا تعقیب کرده بود؟! متحیر ایستاده بودم که از ماشین پیاده شد و چتری را که در دستانش بود باز کرد و روی سرم گرفت. من هنوز هاج و واج بودم.

گفت: عذر می خواهم که دنبالتان آمدم من مدتهاست که شما را تحت نظر دارم و به شما علاقه مندم اگر شما اجازه می دهید می خواهم با خانواده خدمت برسم.

چشمهای سبزش را در چشمان خاکستری رنگ من گره زده بود باران، موهای طلایی اش را خیس کرده بود،لاغر و نحیف اما قد بلند بود، با لباس های شیک و اتو کشیده، ماشین شاسی بلند مشکی و...

کمی خودم را جمع و جور کردم گفتم: من از دخترانی نیستم که قائل به روابط آزاد نباشم، نه، اما رفتار شما را نپسندیدم و از زیر چترش بیرون آمدم و راه خودم را ادامه دادم.

اما من دروغ می گفتم من اصلا ناراحت نشده بودم وزیر چشمی گاهی به پشت نگاه می کردم تا ببینم به دنبالم می آید یانه؟

و این شد آغاز یک ماجرا..

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما