اما این احوال پرسی ها هر روزه شد و ادامه دار، من هم که تنها بودم زیاد بدم نمی آمد. او هم مثل من تنها بود، کم کم زنگ زدن هایش شروع شد، گاهی لب پنجره او را نگاه می کردم.
فرهاد تا دیر وقت سر کار بود و وقتی که می آمد حوصله ی حرفها و حتی گریه های ملیکای دوماه یمان را نداشت.
برخلاف او، میثاق همان آقای همسایه، همیشه احوال پرس ما بود، با من درد و دل می کرد، از مشکلاتش می گفت، اما همیشه پر از امید بود.
رابطه ی کلامی و عاطفی من با آقا میثاق بیش از فرهاد شده بود.
درست یادم هست، یک شب سه شنبه ای بود که فرهاد به خانه آمد، حال خوبی نداشت، گویا چیزی مصرف کرده بود، با هم بحثمان شد و او مرا به شدت کتک زد وبعد خانه را ترک کرد. من از شدت جراحت و گریه همانجا روی مبل خوابم برد، صبح با گریه ی ملیکا از خواب بیدار شدم. به سختی به او شیر دادم و بعد به دستشویی رفتم و دست و صورت خونی ام را شستم، وقتی بیرون آمدم متوجه شدم درب خانه قفل نیست. باورم نمی شد، مثل یک زندانی از قفس آزاد شده، بچه ام را زیر بغلم زدم و از خانه فرار کردم، تمام روز را در پارک ها پرسه زدم. کسی را نداشتم که به خانه اش بروم. ملیکا، خسته و گرسنه بود، آسمان تاریک شده بود نمی دانستم چه کنم؟ ناگهان به یاد آقای همسایه افتادم. با او تماس گرفتم، او که گویا از ماجرا خبردار شده بود فوری آدرس مرا گرفت و پیشم آمد، من با او احساس امنیت می کردم. مرا با خودش به خانه ای برد و برایم غذا تهیه کرد، ملیکا را آرام کرد و حتی کلیدهای خانه را به من داد و گفت: اینجا خانه ی خودتان است من میروم تا راحت باشید.
چند روزی در آن خانه بودم، میثاق مرتب به ما سر میزد و با من صحبت می کرد و می گفت: این زندگی لایق تو نیست، تو با این همه کمال و زیبایی نباید اینگونه حقارت بار زندگی کنی. او به من گفت: ملیکا را به پدرش بده، او دختر است و تو نمی توانی او را بزرگ کنی. بعد از کلی حرف زدن قانع شدم که زندگی با فرهاد بی ثمر است. فرهاد تمام این مدت دنبال دخترش می گشت.
برایم سخت بود جداشدن از دخترم، پاره ی تنم، عشقم اما؛ من خودخواه تر از آن بودم که کسی بخواهد مسیر زندگی ام را مسدود کند.
میثاق، شبانه، ملیکا را به درب خانه یمان برد و این گونه من برای رسیدن به خواسته های خودم، حتی دور فرزندم را خط کشیدم.
رابطه ی من ومیثاق عمیق شده بود، دیگر هیچ چیز مانع من نمی شد. او خرده فروش موادمخدر بود و من هم برای تأمین نیازهایم، همکار او شده بودم.
دیگر خبری از فرهاد نبود، گویا او هم دور مرا خط کشیده بود.
الان ده سال از آن روزها می گذرد و امروز سه شنبه است، یک سه شنبه ی تلخ دیگر، نمی دانم چرا همه ی اتفاقات بد زندگی من، در روزهای سه شنبه می افتد.و من متفرم از همه ی سه شنبه ها.
من اکنون کنار چوبه ی دار در آخرین لحظات عمرم حرفهای زیادی دارم با مادرم، پدرم و البته با دخترم که نمی دانم حتی الان چه صورتی دارد وفقط سیمای دوماهگی اش از چشمانم میگذرد.
باید از آنها عذر خواهی کنم اما نمی دانم آنها کجا هستند ولی خدا را شکر می کنم که آنها هم نمی دانند من کجا هستم.
خانومی کنار صندلی زیر چوبه ی دار ایستاده است وبه من می گوید: خانم، حرفی، وصیتی نداری؟
و من می گویم: فقط می خواهم به تمام دختران سرزمینم بگویم، شما دختر آریایی نباشید، دختر حیا و عفت باشید.
این داستان بر اساس واقعیت به رشته ی تحریر در آمده است، تا تلنگری باشد برای دختران پاک ایران عزیزم.