دختری از جنس آریایی
(قسمت دوم)
رابطه ی من وفرهاد، زودتر از آنچه که فکر کنید آغاز شد. رابطه ای شفاف و زلال، عاشقانه و بی آلایش همراه با دیدارهای مکرری که، بی قراری های مضاعف را در پی داشت. هر روزم را با امید بودن با فرهاد می گذراندم. او همه چی تمام بود، کلامی نافذ، منشی اجتماعی پسند، پول برای خرج کردن، مهر برای ورزیدن و..
اوضاع بر وفق مرادم می گذشت اما هنوز خانواده ها در جریان این رابطه نبودند، راستش را بخواهید من اصلا نمی دانستم آیا فرهاد خانواده دارد یانه؟ دو سه باری از او در مورد زمان خواستگاری سوال کردم ولی او طفره رفت، من هم که خود در قید وبند این مسائل نبودم، دنبالش را نگرفتم.
تا اینکه مادرم متوجه این ارتباط شد و دوباره شروع شد، گریه و زاری هایش که ای دختر این کارها را نکن آبروی ما را نبرو..نمی دانستم مادر من، کی پیشرفت خواهد کرد؟ هنوز افکار1400سال پیش را داشت.
با اصرار مادرم از فرهاد خواستم که تکلیف این مسأله را روشن کند واینجا بود که فهمیدم فرهاد اصلا مفهومی به نام خانواده را در زندگی خود حس نکرده است، مادرش طلاق گرفته و پدر درگیر اعتیاد و روابط ناسالم و.. است.
ولی من اکنون دلبسته ی او بودم و برای من تنها او ملاک بود. درست یادم هست که غروب روز سه شنبه ای بود که به خانه آمدم و با مادرم مسأله ازدواج با فرهاد را مطرح کردم، مادر بسیار ناراحت شد و دوباره سیل اشک هایش به راه افتاد، گفتم: مادر دوباره این ننه من غریب بازی ها را درنیار. نمی دانم چرا اشک چشمان تو خشک شدنی نیست؟! در حین کلنجار رفتن با مادر بودم که پدر وارد هال شد، پاکت میوه ای دستش بود، آنها را روی اُپن گذاشت. مادر فوری اشکهایش را پاک کرد و به سمت او رفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود، گفت: سلام اصغرآقا، خدا قوت چی شده امروز زود آمده ای؟ پدرم که بو برده بود دوباره خبرهایی در خانه شده است، اخم هایش را در هم کشیده و گفت: علیک سلام دوباره چطور شده طاهره؟ این دختر دوباره چه دسته گلی به آب داده است؟ مادرم با دست به من اشاره کرد که برو توی اتاقت و به پدرم گفت: نه بابا این حرفها چیه؟ و لبخند تلخی زد.
من با جسارت تمام بلند شدم و گفتم: نه پدر جان مسأله ای است که باید به شما بگویم، خودتان می دانید که دوران دایناسورها تمام شده و همه چیز پیشرفت کرده است، سبک زندگی ها دیگر قوری روی سماور نیست، همه کتری برقی دارند این یعنی یک چیزهایی جایگاهشان را در زندگی از دست داده اند.
من هم قصد ازدواج با همسر مورد علاقه ام را دارم و دوست دارم شما مثل افراد فرهیخته بیایید و شرایط ازدواج مرا بپذیرید.
پدر و مادرم هاج و واج مرا نگاه می کردند، آن لحظه نمی فهمیدم که دارم با غرور مردانه ی پدرم، بازی می کنم. نمی دانستم قلب کوچک و مهربان مادرم را به درد می آورم فقط مثل یک دیپلماس سخنرانی می کردم.
پدرم دستش را روی میز فشرد و گفت: من هنوز در عصر حیا و عفت زندگی می کنم تو آن را هر چیز می خواهی بخوان، من آن پسرک را می شناسم و از او تحقیق کرده ام او راسته ی زندگی ما نیست. ریحانه! کوتاه بیا، دخترمن نگذار ..حرفش را قطع کردم و گفتم: دوباره شروع نکنید من نمی توانم خودم را فدای شما و حرفهای مردم بکنم، خواهشا بگذارید برای دل خودم زندگی کنم.
آن شب حرفهای زیادی بین ما رد و بدل شد، اما نتیجه ی خاصی نداشت.