دختری از جنس آریایی
(قسمت سوم)
روز بعد خانه را ترک کردم و چند روزی برنگشتم، تمام این مدت با فرهاد بودم. مادر و پدرم را با این کار در مضیقه گذاشتم وشد آنچه که نباید می شد.
پدر با ازدواج من موافقت کرد اما؛ شرط کرد که دیگر دور آنها را خط بکشم.
و من خط کشیدم، دور تمام کودکی ام، دور پدرم، آن عزیز زحمت کش، دور مادرم آن شمع فروزان، دور خانواده ام.
روز سه شنبه ای بود در محضر عقد بستیم، تک وتنها، پدرم قبل از ما برای اینکه مرا نبیند امضا کرده بود ورفته بود ولی من اصلا دلم نگرفت و بغضی گلویم را نفشرد چون پشتوانه ای چون فرهاد داشتم.
روزهای ماه عسل چقدر شیرین و دلپذیر بود. بعد از بازگشت از مسافرت دوهفته ای، زندگی مان را شروع کردیم، در یک آپارتمان نقلی و جمع وجور، فرهاد دیگر مجبور بود به سرکار برود.
یک صبح با صدای سبزی فروش، از خواب بیدار شدم. شالم را روی سرم انداختم و از پنجره گفتم: همین جا بمان تا کمی سبزی بخرم.
وقتی کنار درب رسیدم خواستم بازش کنم، اما دیدم که قفل است تعجب کردم. زیرا فرهاد دسته کلیدی هم به من نداده است پس چرا...؟
ظهر که آمد بعد از ناهار گفتم: فرهاد چرا درب خانه قفل بود؟ مِن و مِنی کرد و گفت: برحسب عادت است و بشقابش را برداشت و به آشپزخانه رفت. من ابتدا این را مسأله جدی تلقی نمی کردم تا اینکه روزها گذشت و گویا من زندانی فرهاد شده بودم او حتی کلید خانه را به من نمی داد وباید فقط با خودش بیرون می رفتم، گوشی ام را چک می کرد، اینترنت نداشتم و..
او نسبت به من بدبین بود یا اصلا همین طوری بود؟ نمی دانم. شرایط برایم سخت شده بود دائم به باید مادر و پدرم می افتادم اما نمی توانستم با آنها رابطه بگیرم، شرم داشتم، اما غرورم مانع از این می شد که اشتباهاتم را بپذیرم. کم کم اختلافات داشت خودش را در زندگی ام نشان می داد که متوجه شدم یک مهمان ناخواسته در راه است.
باورم نمی شد من داشتم مادر می شدم! خبر آمدن یک عضو جدید، دوباره کمی به زندگی مان، عطر و بوی عاشقی داد. چقدر هر دوی ما خوشحال بودیم و چه زود روزهای خوب می گذرد، این 9ماه شیرین به سرعت چشم برهم زدنی طی شد و من نمی دانستم به زودی این روزهای کوتاه خوشی، جای خودشان را به روزهای سخت و بلندی که به بلندای شب یلدا هستند، خواهند داد.
حوالی صبح بود، از درد دل و کمر بیدار شدم. با خودم گفتم حتما دیروز، زیاد کار کرده ام وتوجهی به این دردها نکردم. فرهاد راهی شرکت شد و من باز به تخت برگشتم اما این درد داشت بیشتر می شد، فکر کنم مهمانم داشت می آمد، خدایا چه کنم؟ به سختی لباسی به تن کردم، ساک بچه را جمع کردم، هر چه به فرهاد زنگ می زدم در دسترس نبود، فشار درد، بی اختیار اشک را در چشمانم جمع کرده بود، خدایا ای کاش مادرم در کنارم بود، ای کاش الان با پدرم تماس می گرفتم تا او مرا به بیمارستان برساند اما یک دنده بودنم مرا از این نعمت ها محروم می کرد.
به سمت درب خانه رفتم، خدای من! فرهاد حتی این روزها ها هم دست بردار این قفل کردن ها نبود. صدای هق هق گریه ام بالا گرفت.
ناگهان فکری به ذهنم رسید، به سمت پنجره رفتم. مرد همسایه در پارک مجتمع داشت قدم می زد. فریاد زدم، ببخشید آقا می شود به من کمک کنید؟؟ خواهش می کنم من حالم خوب نیست و درب خانه یمان قفل شده است.
او به سرعت خودش را به پشت درب رساند و با آچار درب را باز کرد. من از دیدن او خوشحال شدم اما دیگر طاقت نداشتم و بسیار درد می کشیدم او با اصرار مرا سوار ماشینش کرد تا به بیمارستان ببرد، در راه به من گفت: شماره ی همسرتان را بدهید تا با او تماس بگیرم اما من گفتم: نه خواهش می کنم او نباید مطلع شود که شما به من کمک کرده اید او کمی حساس است. مرد همسایه، از آیینه ماشینش نگاهی به من کرد و به نشانه ی تاسف، سرش را تکان داد.
درد تمام وجودم را گرفته بود، دوست داشتم فریاد بزنم اما نمی شد فقط با دندانهایم، لبهایم را می فشردم تا کمی آرام شوم. این لحظه ها، از آن جمله لحظه هایی ست که یک دختر به مادر، نیاز دارد ولی من تنها بودم، نه مادری، نه پدری و نه حتی همسری.
جلوی بیمارستان، همسایه پیاده شد و فوری رفت و با ویلچر و یک پرستار آمد. من دیگر جانی در بدن نداشتم و دیگر نفهمیدم به من چه گذشت.
چشمانم که باز شد، فرهاد کنارم بود. گفت: خوبی؟ سرم را تکان دادم. صدای گریه ی کودکم، نگاه مرا به سمت خودش کشاند، دختر زیبایی همچو ملکه ها در کنار من داشت گریه می کرد، پرستار آمد و گفت: مادر مبارک باشد، حالا اسم دخترت چیست؟ فوری گفتم: ملیکا.
دوماهی از تولد ملیکا می گذشت اما فرهاد هنوز در این فکر بود که چه کسی درب خانه را برای من باز کرده است؟ چه کسی مرا به بیمارستان برده است؟
نمی دانم این همه بد دلی از کجا بود؟ از دخترکان عروسکیِ شرکتش که به سادگی با او ارتباط می گرفتند؟ از پدر ناسالمش یا مادر مطلقه اش؟ شاید هم از رفتار خود من در دوران مجردی ام!!
روزها برایم سخت می گذشت اما؛ فقط این ملیکا بود که به من آرامش می داد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم برایم از یک شماره ی ناشناس، پیامک محبت آمیزی آمده است. توجهی نکردم، نزدیک ظهر بود، داشتم در آشپزخانه غذا درست می کردم که دوباره پیامی آمد، اما این بار خود را معرفی کرد، او آقای همسایه بود. احوال ملیکا را پرسید، احوال خودم و زندگی ام را. من هم برای تشکر، پاسخش را دادم.