یک روز فرمانده صدا بلند کرد و پرسید: بچهها کسی لوله کشی و کار تأسیسات بلده؟ محمد ابراهیمی۱ دست بلند کرد و گفت: ها من بلدم! زیرچشمی نگاهی به محمد کردم و آرام گفتم : مطمئنی بلدی؟! مثل آشپزیات نباشه!
فرمانده دماغ بزرگش را خاراند و گفت: حاجی لولههای خانهی ما خراب شده و من کسی اینجا نمیشناسم، به هیچ کسم توی این شهر خراب شده نمیشه اعتماد کرد. دستت درد نکنه بیا یه نگاه بنداز. محمد شانههای پهن خود را بالا داد و قیافهای گرفت و گفت: من میام به شرطی که جلالی بیاد کمکم! فرمانده خندهای کرد و گفت: مثل این که شما دوقلوی چسبیده به هم هستید! بعد رو کرد به من و گفت: جلالی بدو آماده شو بریم.
فرمانده در قدیمی زنگ زدهی خانهاش را با فشار کلید و پا باز کرد. یا الله گویان وارد حیاط شدیم، دو تا درخت سرسبز توی باغچه در بین گلهای رنگارنگ قد علم کرده بود. چیزهایی شبیه گوجه، قرمز و شفاف به درختها بود، به فکر گوجه بودم و خیره شدم به درخت گوجه! بوتههای گوجهی باغچهی خانهمان جلوی چشمم رژه میرفتند. چقدر دلم برای گوجههای ریز و ترشمزه باغچه تنگ شده بود. دلم برای مادرم تنگ شده بود که با دستهای زبر خود نهال گوجه را کاشته بود و من هر روز چندک میزدم لب باغچه و منتظر رسیدن آنها میشدم. محمد با آرنج کوبید به پهلویم و گفت: هوی حواست کجاست!؟ بدو بریم که فکر کنم گاومون زاییده.
محمد از پلههای زیرزمین خزید پایین و من هم دنبالش، لولههای موتورخانه شوفاژ آب پس میداد. محمد مشغول شد و من آچاری که لازم داشت دستش میدادم. بعد از مدتی یک دیس گوجه آوردند! دست بردم یکی برداشتم از نزدیک نگاه کردم، بوی گوجه نمیداد.
آرام سرم را بردم پایین از دریچه به محمد گفتم: محمد یک چیزی آوردن شبیه گوجه ، اما بوی گوجه نمیده نمیدونم چیه! محمد دستهای سیاه و روغنی خود را به سر دماغش کشید و گفت: صبر کن دست نزن من بلدم بخورم! میام بالا یادت میدم! محمد دوپله را یکی کرد و سریع آمد بالا، قیافهای گرفت و گفت: تو هنوز از اینها نخوردی بچه! اینها خرمالو هستند. نشست و با همان دستهای چرب و کثیف خود این میوه گوجه نما را گاز زد. لبخندی زدم و گفتم: این که دیگه یاد دادن نمیخاد مثل سیب گاز میزنی!
اولین باری بود که خرمالو میدیدم و میخوردم، خرمالوی اول را که خوردم گفتم: محمد دهنم ورهم کشیده شد! مزه جنجرو میده! یاد خرابهی پشت خانهمان افتادم که پر از بوتههای خاری بود که با جنجرو تزیین شده بود، قرمز و سیاه بین خارها و برگهای سبز. هر وقت یکی از آنها را گاز میزدم مزه گس آن دهانم را بی اختیار جمع میکرد. دلم تنگ خانه شده بود ، محمد بی انصاف فرصت نداد و خرمالوها را تقربیا بلعید!
مطالب بیشتر:
شهیدی که ناشناس آمد و ناشناس رفت!
نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه میخورد
۱- شهید بزرگوار محمد ابراهیمی سیریزی